زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

تا حالا آسمونو برگردوندی؟؟؟

ننه م میگفت سر زا می مردی حلال بودی.

یه شبی که نصفه شبش تاریک تر بود گفتم ننه تا حالا اسمونو چرخوندی؟بعد خودتو از پنجره انداختی پایین؟دردت نمیگیره دیگه. انگاری سر زا مرده باشی. پاشد گفت ذلیل مرده با اون چشمای ورقلمبیدت نصفه شبی بازیت گرفته. نئشه ای باز پدر سگ.

گفتم نه. سرم گیج میره. ننه میخام برات یه خونه بگیرم  هزار متر. برات کلفت میگیرم ننه.بابای قرمساق ما کره خر پس انداخت که بشیم این نره خری که ببینیم ننه مون از صب تا شب میره سرکار واسه نون حلال... ما غیرت داریم ننه. گه تو کارو  بار آغام  ننه. ماغیرت داریم. ننه م انگاری تو این دنیا نباشه گفت برو بکپ میخوام بخوابم.  میخواستم برم بکپم که ننه م گفت عر عر نکنی . بابای پدر سگت درد قندشو به توم مالونده. تا صب توی مستراح بود بی پدر. آخرشم شاشید به این سگ دونیش. شب و نصفه شب لولید تو تن و دومن منه بی مادر و شاششو میکرد تو حلق مستراح.و تا صب نمی کپید. 

تو دیگه برو بکپ تخم جن.


ننه م که میخوابید میرفتم سر بندو بساطم و حسن کره رو از اونور دیفال میکشیدم اینورش و میگفتم چاق کن. حسن کره ...خب راسیتش کر که نبود. اونچیزایی که نمیخواستو نمیشنید. فهمیده بودم داره توله سگ بازی درمیاره. گوششو یه بار تو حیاط پیچوندم و گفتم ببین قرمساق منو آغام سیا بودیم که پسمون انداختن. یعنی اولش سیا کار بودیم بعد شدیم توله تو دل ننه هامون. تخم حروم مارو سگ نکن ارواح ننه ت. آوردمش پای بساط. تا بوق سگ اون چسبوند و ما کشیدیم. تا بوق سگ ما ملنگ شدیم و اون کر کر کرد. 

ننه م زابرا میشد و می اومد وسط حیاط و داد میزد ای خدا این کره خر چی بود افتاد تو دومن من.این مفنگی دوا خور هیچی ندار... تو تخم و ترکه ی اون مرتیکه ی الاغی. این نره خر کی عینهو سگ بیفته تو جوبا و خیابونا. بدبخت از گوشه ی دیفالام جمعت نمیکنن.تره به تخمش میره... ج...ا ک..ش به باباش...اینو همیشه بهم میگفت ننه م.

مشدی با اون پیژامه و رکابی می اومد تو ایون و ننه مونو فحش می داد که زنیکه ی دهنی چته هار شدی. مام میرفتیم دهنشو گل بگیریم که جونمون از نوک دماغمون ولش میکردی در میرفت. آجرای دیفالارم نمیتونستیم بگیریم تو مشت که بریم بالا و مرتیکه ی هیچی ندارو بزنیم به خاک. سرمون گیج میرفت ومی افتادیم کف حیاط و عینهو وزق چشامون میزد بیرون از کاسه و حسن کره از ترس اون بابای نره خرش میچسبید گوشه ی دیفال و با اون هیکل گندش همیشه خودشو خیس میکرد. 

ننه م میگفت از شما لندهورا آبی گرم نمیشه. صب میرفت و شب می اومد. حسن کره هروفت خمار میشدو دوا میخواست و عینهو سگ التماس میکرد. زار میزد. مادر مرده دلمو کباب میکرد. یاد خماری خودم می افتادم. میساختمش....

یه شب اومد گفت خمارم. گفتم بروالان وقتش نیست. گفتم بزار ننه م برگرده بخوابه بعد میسازمت حسن.

حسن کره ناله کرد. زار زد. التماس کرد. گفت نه. عینهو دیونه ها اومد سمتم. چسبوندم به دیفال حیاط و داد و بیداد کرد. گفتم لاکردار چه مرگته؟ میدمت لامصب. وایسا میدمت. حسن کره دیوونه شده بود. داد میزد هوار میکشید. گفت بی غیرت  دوا نده. ننه ت کجاست؟ میگن ننه ت خوب مالیه. بی غیرت اون بابای دیوثتم میدونست اصغری ننه تو میبره ته بازار  و بهش پول میده. میگن ننه ت تنش عینهو بلور سفیده. میگن تو سینه ش دوتا خال سیاه داره. هی گفت. هی گفت ... انقد گفت که چشام سیاهی رفت. خمار بودم. بدجور خمار...  از خماری افتادم وسط حیاط و هیچکی نبود ورم داره ببره توی سگ دونیه آغام.

ننه م اومد و هی شر شر آب میریخت رو تن و صورتم. گفت پاشو حرو زاده  پاشو تخم سگ خماری باز... 

سرم گیج میرفت. گفت نونتو بخور  پس نیفتی. حرومزاده ی بی پدر چت بود معدکه گرفتی باز؟ چکار اون مادر مرده داشتی؟ آخه این چی بود خدا انداختی تو دومنم.

 گفتم ننه میگم نون حلال که میگن اینه؟ با اون چشای چال رفتش زل زد بهم و گفت کدوم نون ؟

گفتم همین که انگاری میندازیش جلو قاطر.همینکه عینهو سگ سیاه تیکه اش می کنم و با آب میفرستمش بره این پایین مایینا. ننه ام هیچی نگفت. داد زدم د لامصب حلاله؟ گفت چی شده؟خماری باز لندهور؟ بپا رگت پاره نشه. دست کنی تو مستراحم تخم سگایی مث تو پیدا میشن. عر عر نکن بی غیرت. چشام پر خون بود. رفتم سمتش گفتم لامصب حلاله؟

د بگو حلاله؟ 

ننم رفت چسبید به دیفال و گف هوی چته؟دس به من بزنی جفت چشاتو از کاسه در میارم. گفتم ننه حلاله؟

دستم رو گلوش بود. د لامصب بگو دوتا خال نداری رو سینت. بگو حسن کره کره ی مشدی و زنشه نه تو .... ننه بگو لامصب تو نمیری ته بازار... ننه م سیاه شده بود. حرفم نمیزد. گفتم حلاله ننه؟بگو حلاله ننه.

ننه م دیگه لام تا کام حرف نزد. سیاه شده بود ننه م. دستامو از رو گلوش برداشتم. حرف نمیزد. ولش کردم بیفته کف اتاق.یکم ترسیدم. سرم گیج میرفت. گفتم پاشو ننه نونت حلاله. پاشو مارو سیا نکن. پاشو دردبه در. ننه م راس راسی حرف نمیزد. رفتم زدمش. تکون نخورد. 

یادمه رفتم تو حیاط و افتادم به جون خودم. که ننه م مرد. ننه م.... مشدی پرید تو ایون... همسایه ها داد میزدن منفگی باز خماری... داد زدم ننه م. ننه م. مشدی اومد و هولم داد و گف هوی چته یابو... عرعر چرا میکنی. گفتم مشدی ننه م.... حسن کره چسبیده بود به دیفال وپیژامه ش  خیس شده بود.گف حروم زاده چکار کردی؟ سرم گیج میرفت .

گفتم ننه م مرد. خودش مرد. من کاریش نکردم. خودش مرد. 

مشدی ننمو کول کرد آورد توی حیاط و گف اخه تخم حروم چکارش کردی... کشتیش بی ناموس. ننه م رو کول مشدی بود. یه چیز زرد از دهنش ریخته بود رو رکابی سفید مشدی. گفتم مشدی داره قی میکنه. زندس. گف برو یابو زهرآبه....

یادمه سرم گیج رفت. 


ننه م دیگه از مریض خونه برنگشت. یراست بردنش قبرستون. ...

راسیتش ننه م هیچوقت نگفت حلاله یا حلال نیست. 

ریختن سرم بردنم هلفدونی. تا میخوردم زدنم. هی میگفتن راستشو بگو... تنم میلرزید دوا میخواستم. ننه م نبود. دوا نبود.سرم گیج میرفت. راست چیو بگم بی ناموسا. راست کدومشو بگم.... حلال بود؟؟

اخه حلال بود ننه م بره با مشدی کره بسازه و من .... زدنم. تا میخوردم زدنم. خمار بودم... انقد جفتک زدم توی خماری که ننم اومد توخوابم. 

گفت ننه تا حالا آسمونو برگردوندی؟بعدش یکی هولت بده توش... گفتم ننه حلاله... کاشکی سرزا حلالم میکردی. ننه م تنش عینهو بلور بود دوتا خال سیاه روسینه هاش بود. 

بعدش بردنم مریض خونه. دست و پاهامو بستن. انگاری ننه م  بودم. دیگه رفتم قاطی  سگا و توله ها. رفتم قاطی قاتلای زنجیری. 

بعدش دیگه نفهمیدم نون ننه م حلال بود یا نه. ولی من میخوردمش. ....


نظرات 10 + ارسال نظر
بیژن 25 بهمن 1394 ساعت 14:25

سلام بانو
شرمنده از اینکه جایی برای نوشتن ندارم و شاید بهتر است بگویم هنوز تصمیم نگرفته ام خودم را دربه‌در کنم در کوچه پس‌کوچه‌های کلمات تا مگر واژه‌ای بیابم که بتواند پر کند جای خالی آنچه را که باید باشد و نیست‎.
به راستی که زندگی ما سفری شده بر مدار اندوه‏‏، مطالب شما و دیگر دوستان را که میخوانم انعکاس این اندوه را بر روح و روانم حس میکنم. گاهی فکر میکنم چرا باید این اندوه را در قالب کلمات و واژه‌ها منتشر کنم؟ این روزها بدطور خیره شده‌ام به جای خالی زندگی‏ و اینکه چرا این جای خالی را اندوهی اینچنین ژرف باید پرکند؟
دارم کم‌کم به این گفته شوپنهاور ایمان می‌آورم که به احتمال زیاد‏، بشر اشتباه طبیعت بوده است. شاید بدبختی ما از آنجا آغاز شد که مجبور به فکر کردن شدیم و همین فکر کردن باعث شد در هزار توی افکار پرپیچ و خمی که همچون پیله به دور خودمان تنیدیم گیر بیفتیم و مصیبت این است که چاره‌ای هم از این فکر کردن نبود.

از نوشته‌های شما و دیگر دوستان بهره می‌برم و فعلآ تنها کاری که در این شرایط می‌توانم بکنم این است که با شما خیره شوم به آن جای خالی و امیدوارم واژه‌ای بیابید که پر کند...

سپاس از همراهی‌ شما بانوی بزرگوار

جای خالی آنچه که باید باشد و نیست....
دقیقن بشر همان اشتباه طبیعت است....
و اینکه ممنون که می خونی اینجا رو دوست عزیز.
بهره میبرم از نظراتتون.

بیژن 24 بهمن 1394 ساعت 13:46

سلام
نوشته شما ناخودآگاه مرا برد به فضای رئالیسم سیاه و رمان خانواده پاسکوآل دوآرته. امیلو خوسه سلا در این رمان با جادوی کلمات، آدمی را پرت میکند به اعماق تاریک هستی و موقعیت رنجزای یک خانواده را چنان به تصویر می‌کشد که با هر کلمه و واژه این رنج را به اعماق روح خواننده هم منتقل می‌کند.

به نظر من نیاز نبود مدام از واژه هایی با بار معنایی منفی استفاده کنی تا عمق فاجعه را برسانی. در نوشته هایی با این سبک، باید بتوانی واژه هایی را بسازی که رنج را همچون تیری به قلب خواننده پرتاب کند به گونه ای که فرصت جاخالی ندادن هم پیدا نکند.

شاید هم من در اشتباه باشم در این صورت مرا ببخش بانو

سلام و خوش اومدی دوست من.
ممنون از نقد و نظر ارزشمندت.
درسته دوباره خونی که میکنم خودم متوجه ی چیزهای اضافه ی زیادی میشم که نیازی بهشون نیست. حتمن رفع میشه توی دوباره نویسی.
خوشحال میشم ادرسی ازتون داشته باشم برای خوندنتون.
بازم ممنون

علی 20 بهمن 1394 ساعت 11:37

در پنجره گرد قایق کاکاییها را می دید که در هوای گرفته صبحی در دمیدن مردد،با پریشانی پرواز میکردند و جیغ و ویغ غم انگیز و بی معنی شان آسمان را پر کرده بود .آدم همیشه به شنیدن شیونهای کاکاییها خیال میکند که بار غم بر دلشان سنگین است حال انکه جیغهاشان هیچ معنایی ندارد و مسائل روانی خود آدم است که این احساس را در دلش بیدار میکند . آدم همه جا چیزهایی میبیند که وجود ندارد.این چیزها همه در دل خود آدم است.صدای عرعر خری را میشنویم .خریست و فوق العاده هم خوشحال و نیکبخت است.به قدری خوشبحت است که فقط خرها میتوانند باشن.با خود میگوییم وای خدایا چه فلاکتی در این عرعر نهفته است . دلمان برایش کباب میشود.ولی این برای آنست که خر واقعی خود ماییم...

چه انتخاب خوبی. ممنونم.

علی 20 بهمن 1394 ساعت 11:09

کاش علوم سیاسی یا جامعه شناسی میخوندی...

چطور؟منظورتون چیه؟

شیوا جان، بودنِ اغراق، روایتت خیلی خوبه. بازی با زمان، لحن شخصیتا، زبان شون،..اینا رو خیلی خوب از کار در آوردی. همین طور هم ساختن فضا رو. خواننده رو واقعا درگیر میکنه.
+اما از نظرِ من، این نوشته، که زبانش و شخصیت هاش، برای خواننده تداعی کننده ی یه سری فضاهای تجربه شده هستن(منظورم تو داستانا یا فیلم های قبل تر ایرانیه)، ممکنه تکراری به نظر بیاد..یعنی تازگی های کارت رو، اون نقاط تکراری، می تونه به راحتی بپوشونه متاسفانه.
+ به خاطرِ همین، اعتقادم اینه که نویسنده ی الان، باید فرم هایی رو به کار ببره، که خواننده رو به کشف بیشتر هل بده. به فکرِ بیشتر... یعنی واقعا به چالش کشیده بشه. چه تو فرم، چه محتوا(این دو تا هیچ وقت از هم جدا نیستن).
+ مضمونی که انتخاب کردی عالیه ها! حتی امروزی هم هست. من بیشتر حرفم رو فرمِ کاره، و طبعا، محتوایی که خواننده از اون فرم استخراج میکنه.

درسته مجید جان. خودمم به تکراری بودنش معتقدم و اینکه باید بیشتر از اینا کار بشه روش. تا کمی بهتر بشه کار. راستش تمرین میکنم و دوستانی مثل تو ایرادمو میگید تا برطرف کنم. ممنونم از نظرت و حتمن رعایت میکنم.
ممنون بخاطر تمجیدت مجید عزیز.

سلام شیوا
+ اولین کلمه ی کردی که پیش دوستای کردیم یاد گرفتم "چشم" بود...."چاو". عاشق این کلمه م.
جوابی که به دوستت دادی منو برد پیش رفیقای کردم... با چند تاشون هنوز کامل در ارتباطم.
+ بی اغراق و صادقانه می گم رفیق. من کُردها رو دوس دارم. نمی دونم چطور بود...اما همیشه خیلی راحت باهاشون ارتباط می گرفتم..اونا هم همیشه منو راحت بین خودشون راه می دادن.

سلام رفیق
عزیزی مجید جان. چه خوبه این حس صادقانه ی مشترک.... ممنونم از بودنت.

sobhi 14 بهمن 1394 ساعت 12:09 http://tanhayetanha1366.blogfa.com

گریه م گرفت.

هوای گریه ات با من....
به قوربانی ئه و فرمیسکانت بم....

شیوا جان سلام
من مخلصتم رفیق.
بی تعارف می گم، سوادی ندارم، اما چشم. هر چیزی که به نظرم میرسه تو این چند سال خوندن و حرف زدن با رفقا یاد گرفتم رو باهات در میون میذارم
+ دوباره به خوندن متن ات رفتم تو فازِ قضیه ی غریزه...که خودتو قبلا بهم گفته بودی.
یه قسمتایی از "سفر..." رو گزیده کردم برات.
متنت رو هم دوباره خوندم. بازم می خونمش.
هر چی حرف داشته باشم و فرصت کنم، مظمئن باش باهات در میون می ذارم

سلام رفیق.
اینجا قلم میزنیم و نوک قلم میشکنیم که در واقع زبون بازکنیم. که زیر آوار اینهمه کلمه مدفون نشیم. ممنون میشم مجید عزیز.
بابت آهنگ عزیزت هم ممنون. پر از مه بود انگار. سایه داشت. روح داشت. جون داست.
بیشتر مینویسم براش.
دوباره ممنونم از بودنت رفیق

""فقط و فقط به دلایل مالی، ولی دلایلی فوری و حیاتی بود که سعی کردم لولا را پیدا کنم. اگر به خاطر این اجبار رقت آور نبود، دحتما می گذاشتم این سیطه ی کوچولو، پیر و زمینگیر بشود و دیگر هرگز چشمم به چشمش نیفتد!
وقت جوانی، برای خشک ترین بی اعتنایی ها یا کثیف ترین دوز و کلک ها می شود عذر و بهانه ای تراشید، انواع هوس های شخصی و چه می دانم رومانتیک بازی های جورواجور بیجا. ولی بعدها، وقتی زندگی نشانت داد که چقدر احتیاط و سنگدلی و بدجنسی لازم است تا در 37 درجه حرارت به صورت منطقی زندگی کنی، متوجه می شوی و قضیه دستت می آید، همه کثافت های گذشته را حلاجی می کنی، همیشه، در هر موردی کافی ست که با وسواس، نگاهی به درون خودت بیندازی و ببینی که در زمینه ی پستی، کارت به کجا کشیده. نه رازی در کار است و نه پرت و پلای دیگری، تمام جنبه های شارعرانه ات را از دست داده ای.....زندگی به وعده های خوراک لوبیایت خلاصه می شود.
بالاخره بعد از کلی مکافات، آن دوست کوچولوی نازنینم را در طبقه ی 23 یکی از ساختمان های خیابان 72م پیدا کردم. واقعا عجیب است که مردمی که چیزی ازشان می خواهی، بتوانند این همه به نظرت چندش آور بشوند....لولا از دیدنم زیاد تعجب نکرد فقط وقتی مرا به جا آورد سگرمه هایش رفت توی هم.... همیشه از دیدن دم و دستگاهی که خیلی زود فراهم شده، در جزء و کل، به ادم این احساس دست می دهد که جادویی در کار است. بعد از رونق کار موزین و مادام هروت، می دانستم که پایین تنه برای فقرا، یک جور معدن طلای دم دست به حساب می آید.. کج خلقی زنانه ی لولا انگولکم می کرد که مثلا آخرین دلارم را هم به سرایدارش بدهم که چفت دهنش را باز کنم....
در مقابل فلاکت نداری، اعتراف کنیم و وظیفه داریم بگوییم که باید هر چیزی را امتحان کنی، با هر چه دستت رسید کیف کنی. با شراب، با ارزانترین نوعش، با استمنا، با سینما...نباید سخت گرفت، یا به قول آمریکایی ها "عجیب و غریب بود". سرایدارهای ما، سال به سال برای کسانی که می دانند با نفرت چه کنند و چطور کنار قلبشان گرم نگهش دارند، آنقدر نفرت مفید و بی فایده تلنبار می کنند که می شود با آن دنیایی ررا سوت کرد.... لولا وسط اتاق می رفت و می آمد، لباس زیادی تنش نبود و هنوز هم به نظرم هوس انگیر می آمد.... شاید فقط منتظر یک حرکتم بود تا بیرونم بیندازد. در واقع، بیش از همه، این گرسنگی بی پیر بود که باعث می شد دست به عصا راه بروم. اول غذایی بخوریم!!
تبعید این است. خارج رفتن این است: تماشای خستگی ناچذیر هستی، آنطور که طی این لحظه های دراز و روشن دیده می شود و طی عمر آدمی استثنا به حساب می آید، لحظه هایی که عادت های کشور قبلی ترکت می کند اما هنوز از عادت های دیگر، از عادت های تازه چیزی دستگیرت نشده...در این لحظه ها، هر چیزی به ملالت اضافه می شودتا وادارت کتد که با وجود ضعفت، همه چیز را از هم تمیز بدهی، آدم ها و آینده شان را، یعنی اسکلت هاشان را، چیزهایی که هیچ چیزی نیست، ولی باید عجالتا دوستشان بداری، نازشان کنی، سنگ شان را به سینه بزنی و رو به راهشان کنی..درست مثلِ اینکه با زنده ها طرفی.
کشورهای تازه و مردمی تازه که با کمی غرابت اطرافت می چرخند، چند پوچیِ کوچک از میان رفته، چند غرور که دیگر علت وجودی اش را از دست داده...همین کافی ست که سرت به دوران بیفتد. شک سر تا پایت را فرا بگیرد و بی نهایت، فقط برای تو دهانش را باز کند، بی نهایت کوچک و مسخره ای که تو درونش می افتی...
سفر، جستجوی همین هیچ است، همین سرگیجه ی ملایم مختص احمق ها... .""
........................................................................
(سفر به انتهای شب / سلین)

دمت گرم رفیق...

شیوا، میشه با این نوشت، زار زد. مثلِ سگ عوعو کشید... بس که درد کشیدم باهاش. بی اغراق میگم....
غریضه ی لاکردار، وجدان لامصب.... این وسط یه آدم مونده، نحیف و لاجون...همیشه هم با این دو تا باس بجنگه... باس آسمونو بتونو برگردونه

باس آسمونو برگردوند.
مجید جان ممنون میشم نقدم کنی رفیق.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.