زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

دلم میخواست آب بودم در زهدان مادرم.

چیزی خوابم را اشفته می کند. مثل سردردی خفیف وقت بودن با کسی که دوست می داری. مثل فکر مرگ در میان انبوه فکرهای خوب. چیزی خوابم را به هم می ریزد.یک در صد از احتمال اوفتادن هر اتفاقی را محاسبه می کنم. محاسبات دیگرم بهم میریزد. خوابم میپرد. دست میبرم و سطح آرزوهای این دهه ی بی وزنی از زندگی ام را توی دستم میگیرم.  به فردا فکر میکنم و می دانم زمان مثل تف کردن بعضی چیزها و تف نکردنشان معنی معینی ندارد. و یادم می آید محاسباتم را بر یک اساس محکم تر بنا کنم چون چیزهای زیادی در من زندگیشان تا به آخر نبود. 

اتاق را بغل میگیرم. ازکناره های در اتاق هی نور می آید و هی تصویر و هی صداهایی خفیف که نمیتوانند من را بیشتر از این بیدار کنند. دستم تو ی سطح آرزوهایم می لولد و یکباره می افتد پایین. دارم خودم را تصور می کنم توی  کالبدم.  و فکر می کنم طرح اندام یک  زن از بالا زیباتر است یا از کناره ها. تنهاییشان چطور؟  از بالا کوچکتر است یا بیهوده تر؟ 

چیزی خوابم را مثل رعد مثل برق بهم میریزد. و چشمهایم را میکوبم به سقف. به اشیا. به لبه های اجسام هندسی اتاق و به احتمال افتادن هر چیزی از لبه هایشان فکر میکنم. مثل اتفاقها از لبه های زندگی. احتمالهایم شکل وسیعی میشوند سرتاسر سقف. یکهو میریزند روی سرم. 

از این طرف به زندگی ام نگاه میکنم طرف دیگرم توی سیاهی است. حالا فکر میکنم طرح اندام زن از بالا به پهلو که بخوابد زیباتر است کمی. مادرم مثل خوابی کوتاه از ذهنم عبور میکند. خوب بود حالا دخترش را از بالا و به پهلو خوابیده می دید.  میخواهم بدانم چقدر دیگر در میانه های مرگ و زندگی جا هست برای آدمی. برای تا ته قورت دادن هرچیزی و قی کردن یکبارشان. مادرم باید یک چیزهایی را قبل از مرگ می دانست. اینکه از لای در اتاق به جز هوا و نور و تصویرهای کوتاه چیزهای بیشتری می آیند تو.  هی آدم و هی فکر کردن به اینکه چقدر وفادارشان بوده ام. هی آدم و هی فکر کردن به اینکه حالا درست کجای کالبد من زنده اند. هی آدم و هی کشیدن جسدشان از این شهر به ان شهر در تنم. بعضی از این هی ادمها ساده ترین شکل از تنم بودند و انگار نقشه ای را تا کرده باشی. انگار وطنت را تا کرده باشی.... تمامشان افتادند روی هم. تمامشان با تمام جزئیات و شهرهایشان. خب نمیدانم یک درصد از احتمال این اتفاق را محاسبه کرده ام یا نه اما احتمالن ما خواب عده ای دیگر هستیم. احتمال دنیاهای موازی. جهانهایی که همقد ما و پا به پای ما دارند می آیند و پیر میشوند. میخواهم بدانم شیوا در آن دنیای همجوار تا بحال خودش را از بالا دیده است. تنهاییش را چطور....

یادم می آید که ما احتمال کوچکی هستیم از یک اتفاق. احتمال کوچکی از ذره ها. و نتیجه ی حمله های اسپرم به تخمدان مادرهایمان. همین اندازه کوچک. با زیستی کوتاه. که درمیانه اش هزار آرزو برایت شکل میگیرد توی قالب های کوچک و بزرگ. که محاسبه ی احتمال رسیدن بهشان از نرسیدن بهشان بیهوده تر است. مادرم مثل خوابی کوتاه از چشمهام عبور میکند.

دلم میخواست همین حالا زندگی در زهدانش را بیاد بیاورم. لا اقل ان وقتها لوله ای من را به چیزی وصل کرده بود. لا اقل آن وقتها این اندازه بیهوده به نظر نمیرسیدم از بالا اگر کسی نگاه میکرد.


پ.ن: این ساده ترین احتمال زنده بودن است که زندگی اش می کنیم.