زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

تن های تنها...


 از یک جایی به بعد دستت به یک ماجراهایی آلوده است. تنت بیشتر. خب آدمیست دیگر. اتفاقی که سر در نمی آورد از زهدان مادرش. 


می آید پی لولیدن در گهواره اش. مکیدن پستانهای مادرش. خواب دیدن. خمیازه کشیدن.  می آید تا خودش را جاکند توی بساط دنیای خالی اش. پشتش هیچ نیست و همین خالی ته دلش را از همان هفت سالگی می لرزاند اما سعی میکند با گریه ماست مالیش کند. از همان هفت سالگی می داند تمام گلهای گل کوچیک پوچ است و توپش تهش میخورد به جدول کنار خیابان. به درخت همسایه ی بغلی. به شیشه ی خانه ها. تهش میخورد به ادمی همان حوالی.


راستش از همان بچگی می ترسد از خالی بودن جهان اما با گریه ماست مالی اش میکند. 


می آید که رفته باشد پی نخودهای سیاه هستی. پی بلعیدن تمام علفهایی که کشیده است روی اندیشه های فلسفی اش.


می آید که رفته باشد پی ضرب گرفتن روی میزها وقت حرفهای استاد دین و زندگی.


خالی تر از این هاست ادمی.که بیاید و نرود پی هر آوزی از دوردست.


.... می آید که برود پی چیدن علفهای هرز کائنات وقت نکاح دائمش با فلسفه ای نامطمئن از هستی و وجود.


می آید که دلهره ی هستی بخواند. که بیگانه شود. که مسخ شود. که یک قرن تنها باشد. که پوست بیاندازد. که تا دم در خانه ی خوب رویان برود. که در شاوشنگش رستگار شود. که در یکشنبه ای به غم انگیزی در خالی رابطه هایش بمیرد. ادمی از همان ابتدای علاقه اش می ترسد.اما با گریه ماست مالیش میکند.


می آید به طعنه ی بوف کور به آنسوی خالی جوی ها نیلوفر تعارف می کند. می آید در جلوه ی شور انگیزی از هدایت صادق شود. که در گلستان آتش ابراهیم، بکارت فروغ باشد. می آید آیدا باشد در آینه ای که شاملویش مرده است. می آید ... آنقدر می ماند تا اعتراف کند که دلش می خواهد برگردد به کودکی... باز می داند که از همان کودکیش خالی جهان را با گریه ماست مالی کرده است.


ادمی ساده تر اینهاست که در مسیر سبزش زنده بماند.که پی مالنا دوچرخه رکاب نزند تا خانه ای روی آب...


ادمی از همان وقت که توی کوچه ها هفت سنگ میریزد تنهاست. از همان وقتها که لباسش را خراب میکند میترسد و تنهاست. ادمی تنهاتر این است که بیگ بنگ را به خاطر آورد. می آید پی لولیدن توی ملافه ها. ادمی وقت عشقبازی و حال سگی بعد آن هم تنهاست. ادمی وقت تمام چله نشینی ها تنهاست. ادمی تنها دارد جان به در میبرد از تمام جنگهای تن به تنش. بی تعارف بگویم اعتراف میکنم حتی وقتی دکمه های پالتوم را وقت دویدن میبستم... همان وقتها که فهمیدم شخصیتم مثل همین دکمه های پالتوم است فهمیدم ادمی تنهاست. 


حالا هی خرناسه بکش. هی بخند. و هی توی مستی سیگار بگیران. در تمامش چیزی هست که نمیتوانی از آن جان به در ببری. در تمامش یک چیزی هست که بسیار مثل شوکران است. جانت را در بهترین نقطه ی ماجرا می گیرد. مثل شوکران.


ادمی از یک جایی به بعدش میفهمد روی دست خودش مانده است. اعتراف میکنم کش می آید توی شیشه های مغازه ها وقت دیدن جنس های دست هزارم. کش می آید توی چهار راهها. وقت قرمزها و سبزها. 


ادمی از یک جایی به بعد سقوط می کند. و بعد آن منتظر می ماند تا اتفاقهایش از لبه های زندگیش بیفتند یکی یکی. 


منتظر می ماند تا دام بعد. و دام بعد...."چند بار دامت را تهی یافتی...."


ادمی از یک جایی به بعد یک حرفهاییش میشود "کسی چه می داندها...."


از یک جایی به بعد به خواب نمی روی به خوابت می آیند....


ادمی از همان ابتدا از بیهودگیه جهان می ترسد اما با گریه ماست 

مالی اش میکند....


پ.ن:تکه ای از یک نوشته ی قدیمی. و پر از هراس و اشتباه.


نظرات 2 + ارسال نظر

شیوا، "از یک جایی به بعد"، دقیقا از همون جاست که اتوبان کشیده میشه وسطِ خوابِ آدم... که پایِ همه چیز به خواب آدم باز میشه. از اونجا به بعده که می بینه و می فهمه....
بعد ما چی هستیم؟ ما لاک پشتی هستیم که باید مدام از این ورِ اتوبانِ خواب، بریم اون طرفش.
+ فوئنتس میگه تهِ همه ی ماجراهای آدمی، ترسه. راس میگه. فک می کنم آدم از همون موقع که تنهاییش رو می فهمه، اون ترس اصلی رو هم می فهمه. از اون جاست که همه چی شروع میشه، یا همه چیز تموم؛ مگه این دو تا با هم چه فرقی می کنن با هم؟ هیچی.

مجید جان ما هیچ نیستیم. جز ذراتی که خاطرات کهکشانها رو بهم می ریزیم. درست نمیدونم. فک کنم اشتباه نوشتم. مال پناهیه.
ممنون از حضورت رفیق.

بیژن 29 بهمن 1394 ساعت 18:22

شاید مقصر من بودم که تیرهای رنجت را دیدم و فکر کردم نشانه گیری ات ضعیف است. شاید مقصر من بودم که گفتم درست نشانه بگیر و به حریف فرصت جاخالی نده
و به راستی که از کودکی متوجه می شویم که گیر افتاده ایم در این حجم عظیم تهی از معنا. همه ی ما دیر یا زود پی می بریم که "سرگردان باغی بی صفا شده ایم با گلهای کاغذی" همه ی ما به تجربه خواهیم فهمید"روزگار خیلی تیره است و با یک دریا رنگ سفید و عمر نوح هم نمی شود آن را سفید کرد".
همه ی ما به این راز پی می بریم که " خورشید جاودانه می درخشد بر مدار خویش و این ماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم هر پسین". همه ی ما خواهیم دید "پشت این پنجره جز هیچ بزرگ، هیچی نیست".
اما دوست عزیز، همه ی ما این را هم میدانیم که این زندگی بسیار کوتاه است و "جویبار زمان جاریست" و هیچکدام از این رنج ها جاودانه نیست. پس می شود در این زمان کوتاه "شاکر دلخوشی های کوچکمان" هم باشیم.
"زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست" پس بیا بچشیم تلخ و شیرینش را با تمام وجود.

ممنونم از کامنتت رفیق

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.