زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

تمام اتفاقها افتاده است. ما فقط همش می زنیم....


زندگی سراسرش عشقهای بی هوده و دست و پا گیر است.یکهو به خودت می آیی که کار تمام است. چنان بی راه و بی شمال رفته ای که رسیدنت با هیچ کس نیست. دست هایت در دست ها هرز می رود. نگاهت مثل ساعتی به وقتی نامعین کوک شده باشد یکهو از جا در می رود و دلت با اشتیاقی که هیچش اعتبار نیست در جایی از تاریخت می ایستد. خشکت می زند و زمین تمام روز می چرخد. جهان چون اصابت یک گلوله به دوردستی مطمئن کارش را تمام کرده و در غروبی دل انگیز با آواری بی رحم از خیالهایی بالغ و باکره به تماشایت نشسته. 

کاری اش نمیشود کرد. 

زندگی سراسرش عشق است. عشقی که به هیچ کار ادم نمی اید اما به ساعتهایش خو گرفته ای. به پنج های لعنتی در هفت های هفته. به پیاده روی های شنبه های بی تعلقی. هرکسی تکه ای از تو را از جایش از ته در می اورد. و تو روی دست خودت می مانی با جسدی که از هر جنگ نابرابری غنیمتی از آن برداشته شده. کاش هولوکاست بود جنگهای بی متفق...بی متحد تنم. 

کاش اصلن ایران بودم. نفوذی برای روسیه و انگلیس. من سرانجام هیچکدامشان نیستم. و هیچکدامشان از کانال کوچکی از عشق من به جهان بی کرانه شان پرتاب نشدند. معشوق من مردیست.... که ...

مردهای زیادی در زنهای نابارور تنم معاشرتهای معقولانه شان را توی چمدان بزرگ تنهاییشان انداختند. و رفتند. رفتند که به جنگ خاتمه داده باشند. که من در جهان سفیدی از صلح و باکرگی پرچم پیروزی بر افرازم. اما حقیقت این بود که جمعیت من از تا هزار سال دیگر به رشد حقیقی اش نمیرسد. کشور من حالا دیگر اقلیم خونخواری است. اقلیم پوتین و بندهای نبسته ی صلح. اصلن کوبانی ام در مرگ تمام کودکانشان.

خیال کن انفال. چه می دانم. چیزهای زیادی در من سربریده شده است و من دارم جسدهایشان را طی تشریفات به خانه هایشان برمی گردانم. به واحد21.

واحد 21 کمی شراب لطفن. واحد 21 اما خالی است از سکنه.                                                      

دیگر اینکه سراسر زندگی پر از عشق است. پر از جنگهای دوسر باخت. پر از آمار وحشیانه ای از غارت و روسپیگری. 

مردهای بزرگواری که به زنان وسپی احترام ویژه می گذارند و انها را از راه به هر دری که شد میفرستند. 

حقیقتش پر از انهدام است.

پر از شلیکهایی که به هدف نمی خورند.  و پوکه هایشان در دستهای زنان تا ابد به یادگار می ماند.

عزیزم.... 

پر از غنیمتهای جنگهای  بی مقدمه ی مردهایی ام که هیچشان به هیچم نیامد. غنایمی که به کار افسانه های مادر بزرگ می آمد...

زندگی پر از این عشقها و بلا تکلیفی های بی مقدمه است. که یک جاهایی باید بهشان گفت لطفن کمی عقب تر بایست. شاید بخواهم قی کنم..


نظرات 2 + ارسال نظر
پارسا (م) 7 خرداد 1395 ساعت 01:28

از خرج کردن کلمه ها خسته ام. از استخدام کلمات ملولم.کلمه ها از انگشتانم رم کرده اند.نمی آیندنمی ریزند بر صفحه ها.دارم فرو می روم.دارم در خودم فرو می روم... انگار هزار حلزون خسته در دست و پاهایم تخم ریزی کرده اند گذاشته ام دنیا از من جلو بزند و خودم نشسته م به تماشا.انگار در ماسه های ساحل تیک آف کشیده باشم و بی گرد و خاک فرو شده باشم. شده م مثل مردی میانسال که در اتومبیلش سکته کرده ست مرده ست اما ماشین های مزاحم ابله پشت سرش بوق بوق می کنند تا راه باز کند.
. دوست دارم بچسبم به آدمهای بی ربط با خودم. گم شوم لای دست و پای بی شعورها بی ملاحظه ها احمق ها شاید قاطی حرفهایشان من هم بتوانم یک چیزی خودشان بپرانم. راستش را بگویمت چند وقتی ست ادمهایی در خوابهایم امدو شد می کنند و با هم به زبانی حرف می زنند که من آن را نمی فهمم. واین ترسناک است. خطرناک است. برای من به شدت خطرناک ست...
و تنها راه زنده ماندنم گم شدن ست در ازدحام احمق ها.بی شعورها. کم ها...

بی نشان بودم/ بی نشانی ترشده م رفیق/ حلالم کن
...................
درفراسوها نشد/ اینجا نوشتم. نخواندمت هنوز/ حال خوشی ندارم...شاید وقتی دیگر

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره .... نه در زندگی چیزهای فلاکت بار تری هم هست مثل اینکه ادمی نمی تواتد با آرامش در یک اتاق بماند....
این را در کتاب "علیه تفسیر" خواندم.
ادمی به طرز وحشتناکی بیقرار است. بیقراری هایت به جانم.
همین....

شیوا همین الان لیست وبلاگ های به روز شده ی بلاگ اسکای که اومد جلوی چشمم، چند تا جمله ی اولِ همین نوشته رو خوندم. به اسم وبلاگش دقت نکردم، با خودم گفتم این کیه؟ چقد شبیه شیوا می نویسه؟
خوبه که بازم می نویسی.
من برم متن ات رو دوباره از سر بخونم.

رفیق خوبم.
خوشحالم که منو میخونی.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.