زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

خدا آدم است... دهانش بوی علف تازه می داد....


زبان آدم نمی چرخد. میخواهم کسب و کارم را جور دیگری رونق بدهم. از همان چند من خربزه می خواهی های سهراب...


روزهایِ زیادی باید بگذرد از آدم تا آدم حساب خیلی کارها دستش بیاید. حساب خمیازه های تا ته گلو رفته و گاه و بیگاه هایی که نمی دانی سر از کجای معده در می آورند. شاید گفتنش درست نباشد اما تازگیها فکر می کنم خدا مریض است. نه قوز می کند نه پالتوی بلند سیاه می پوشد. نه بلند بلند سرفه می کند فقط می دانم مثل هیچ کدام از داستانهایی که ازش خوانده ام نیست. 

دیروز آمده بود دم در با چشمهای زاق و رنگ پریده اش نمیشد نخندم به حال و روزش. پاهایش  به عرض چار طاقی باز بود و آروغ های خوشبختیش حال آدم را به هم می زد. بوی ویسکی می داد. تا خرخره خورده بود. من رفتم در را ببندم پایش لای در جاماند. از دیروز صبح خدا لایِ درِ  خانه مان گیر افتاده. 

 با اینکه زیاد و درست نمیشناسمش اما مثل همسایه یِ واحد روبرو دلِ آدم را کباب می کند. شبیه مادر مرده هاست. میخواهم بدانم فردای  روز برف اگر ببارد چه خاکی میخواهد توی سرمان بریزد. از افلاطون تا سارتر جواب اینهمه طاقت آب شده را نمیدهد. خدا باید کاسه کوزه اش را جمع کند از دهِ ما برود به دهِ خودشان. 

یقه ی ِچرکش را به دیوار کوبیدم و پرسیدم: چند من خربزه می خواستی؟

 مرد حسابی تا به حال مادرت را روی دستهای کلی آدمِ غریبه دیده ای ببرند خاکش کنند؟ اصلن مادر داری؟ میخواهم بدانم چقدر تلاش کردی حالت چشمهایِ مادرت را به خاطر بسپاری؟ میخواهم بدانم چقدر تلاشت بی نتیجه ماند؟ 

به خدا خدا مریض است....

برای همین می خواهم حسابم را جورِ دیگری کتاب کنم. 


خب راستش زبانِ آدم نمی چرخد به دروغِ هرچه دیده ای. می لنگی وسط ماجراهایی که آلوده به غمش هستی. نه ،ده سال پیش زمان خوبی بود برای معاشقه های نصفه نیمه و لباس از تن کندن. حالا دیگر جان آدم از لبهایش زده است بیرون.  خرجینش دیگر مال خودش نیست. خب در میان راه کلی راه بیراهه می شود. حالا بیا ضربش کن در تمام روزهای تنت. تقسیمش کن. تفریقش کن. تمامش با تو جمع شده است. 

آنقدر یک چیزهایی از قاب تنت بیرون می زند که نمی توانی به زور بدهیش تو. ده سال پیش وقت خوبی بود که گیر خدا بیفتیم. که حساب کارمان چند خط از روزگار نوشتمان باشد. حالا فقط از تمام هستی دوسه خط نقطه اش را  مینویسیم و ته مدادهایمان را می جویم. درست نه، ده سال پیش اگر خدا آمده بود در خانه مان حالا لای در گیرش نمی انداختم. 


راستش هنوز نمی دانم چند من خربزه می خواست؟....