زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

چگونه دوستت دارم؟؟؟


چگونه دوستت دارم ؟ بگذار تا برشمارم :


دوستت دارم تا بدان ژرفا و بلندا و فراخنا


که جانم را یارای پرواز است آنگاه که از دیده نهان


غایب هستی و کمال لطف را جوید


دوستت دارم همچون خاموشترین نیاز روزانه در آستانه آفتاب و شمع


دوستت دارم آزادانه به سان سربازان راه آزادی


دوستت دارم خالصانه همچون وارستگان بی نیاز از ستایش


دوستت دارم با ایمان کودکی ام و با شور و اندوه دیرینه ام


دوستت دارم با چنان عشقی که به قدیسان گمشده ام می ورزیدم


دوستت دارم دوستت دارم با همه نفسها و اشکها و لبخندهای سراسر عمرم


و اگر خدا بخواهد


پس از مرگ بیش از اینها دوستت خواهم داشت……


"الیزابت برت براونینگ"




پ.ن: از میان نامه های سرگردانم به تو


                               امضا: چنان پرویز شاپوری برایم. عزیزتر حتی..

                                                    فروغترینم برایت

 

با غم انگیز ترین حالت انسان چه کنم...

 


آدمها از یک جایی به بعد هایشان زیاد است. مثلن اینکه از یک جایی به بعد قابهایشان خالی تر است. آدمهای قابهای خالیشان بی هلهله تر.. بی هیاهوتر.. بی ابهام تر...  از همین جاهاست که دست میبرند توی سطح زندگیشان و با یک چیزهایی حل میکنند تمامشان را. 


آنهایی که یک جاهایی به بعدشان زودتر شروع میشود معلق ترند. این ها دیرتر به خواب می روند.و زودتر برای اهدای عضوهای معمولیشان اقدام میکنند.  اینها آزادنه مرده اند. بی تعلق. بی حرف. بی هیچ آیه و نزولی....


فکر مبکنم حالا که وقت گفتن خیلی حرفها گذشته است بهتر است بنویسمشان. بهتر است با کاغذ عشقبازیهایم را از سر بگیرم. سگ قلبم را واردار به عوعوی خفیف عشق کنم که پاچه ی قلمم را بگیرد. خب از این جاهاست که آدم دچار بحران هایی غیر از خاور و میانه ی بی همه هیچش میشود. دچار بحران هایی که نه به نفت مربوط است نه هولوکاست نه قهوه خانه ی پر از دود جهان. و سهم کوچکی از زیر سیگاری بودنش.


آدم دچار میشود. دچار به شنیدن صداهای اضافی شب. دچار تهوع هایی بی دلیل. دچار بیگانگی. مسخ. اصلا رفتن از جلد عقاب به حقیقت بوفی کور. مثل حرکت بیهوده ی چشمهایش در قد کشیدن وقت برداشتن شرابی کهنه روی رف. خمیازه هایش در خماری مهرگیاه. چسبیدنش به جانی که میداند تمام شده است. در کوچه های خالی جهان سگی ولگرد شدنش. و در پی هر صدای دوری استخوان لیس زدنش. یا مثل یک قاطر از جان گذشته نان و لگد خوردنش. 


نمیدانم انگار تمام اینهاست و هیچ کدامش نیست. ادمی دچار است همیشه. از یک جایی به بعد آدمی از سقفی که از زمین بسیار دور مانده آویزان میشود. و به فریب هر پشتک انداختنی آن بالا جفتک می اندازد که نکند از قافله اش جا بماند. ما که باز مانده ی هیچ قوم و تباری نبوده ایم تکاملمان را جز به نجیبترین اسب جهان نمیتوانیم وصله بزنیم. یا حتی قاطر و سگ هم. اینها را گفتم که بگویم می دانم گریه های آدم موروثی تر از این حرفهاست. دلتنگی هایش هم. که باید یکی بیاید و در مغز استخوانهای سوخته ی جهان ذوبش کند. 


از تمام اینها که بگذریم راهمان دور است. و استخوانهای بسیاری را فرسنگها دورتر از ما انداخته است خدای دست دوزمان. برای لیسیدنش.


میخواهم بگویم از یک جایی به بعد دیگر فاصله ی زمین و آسمانی که از ان آویزان شده ای نه خوب است نه بد. مثل این است یکی بپرسد تا حالا زمین را از نزدیک دیده ای؟و تو بدانی از بندهای پوسیده اش جدا شده ای. بس که برفراز آسمانش خدایی نبود. وصلتی نبود این میان. حتی وصله ای. هرچه بود پیامبر بود که باخدایشان به وقت تمناهای سیب و گندم به داد آدم نرسیدند. و تو ندانی آمدنت به این زمین خوب بوده یا نه. اصلن خوب و بد بودنش به کارت می آید یانه.... 


از تمام این خزعبلات بگذریم. راستش دچار بودن آدمی یا حتی دچار شدنش از یک جاهایی از مغز آدم شروع می شود. از لبهایش حتی. وقتی طعم لبهایش بابوی الکل می آمیزد و نمیتوان تشخیص داد درست از کجا تا کجا کش آمده بود ماجرا. میدانی ... آدمها دچارند به زندگی. و فکر کن که ماهی کوچک .... دچار آبی دریای بی کران باشد.... 


حالا تو فکر کن در استخوانها و ریشه ها و همیشه های آدم کسی زندگی کند که دچار است. 


فکر کن آنکه دوست میداری به زیباترین و بی حالت ترین شکل ممکن دچار است.... 


لعنتی....


بیا برویم سطر بعد....