زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

موش حقیر مرگ بسیار قدرتمند است.....


هیچ اتفاقی نیفتاده... موشها حقیرانه جسد می جوند. مادرها مقتدرانه می می رند. دخترها بزک شده از پسران شهر نشان درستی از عشق می خواهند. و پسران با استخوان بندیهای درشت در ششم بهمن از خوابهاشان می گذرند. اتفاقی نیفتاده همه چیز همان طور فیلسوفانه دارد انکار می شود. تنهایی مثل استخوان ریز ماهی هنوز در گلو مانده و رحم ها در تاریخهای بعد از قاعدگی آماده ی جفت گیری اند. من فکر میکردم مادرم که بمیرد جهان باید ساعتش را بکوبد روی سر خدایش. فکر می کردم همه چیز راس ساعت معلومی از حرکت می ایستد.خاکها کنده نمی شوند برای دفنش. مرده شورها در کمال بی رحمی تن بی جان مادرم( تنها ادعای بزرگ این زیست خالی) را آرامتر آب میگیرند و کافور. فکر میکردم مادرم که با ما از سردخانه به خانه برنگردد من باید زمین را چنگ بزنم زمین را گاز بگیرم سر به طاق و کمد لباسهای بوی کو کو شنل گرفته اش بکوبم و همه را آنقدر چنگ بزنم که یکهو خودش از یکیشان بیاید بیرون. فکر می کردم مادرم که در ایوان نباشد خیابانها چه بی رحم می توانند باشند که عابر از خودشان عبور بدهند. و پرده را که می کشم چقدر باید آسمان پراز بوهای مشمیز کننده و ادرار و عرق باشد اما نبود. هیچ اتفاقی نیفتاد. فقط انگشتهای من روی خاک کشیده تر شد. دستهایم خاک را مرتب تر روی قبرش جا به جا کرد. چشمهایم یکهو برقشان پرید. از تمام جاده متنفر شدم. از پزشکی های هسته ای. فقط راحت تر توانستم گودی زیر چشمهایم را به حساب مادر بگذارم. و یاد گرفتم منتظر هیچ جوابی نباشم وقتی می گویم: مامان...


راحت تر به شکل گلهای قالی عادت کردم و انگار لهجه ی خشکشان را درست تر یاد گرفتم. رفتم کتاب هایم را زیر بغل زدم و آمدم توی اتاق مامان درست  جایی که سرش را زمین گذاشت و بلند نکرد خوابیدم. جسورانه خوابیدم تا خود صبح. و صبح با التماسی که ریشه اش هنوز توی قلبم است از خدا خواستم مامان توی پذیرایی باشد و پف چشمهایم مثلن متعلق به دوره ی ماقبل تاریخ باشد. یاد گرفتم هر روز عین سگ التماس کنم که مامان توی پذیرایی باشد. کتابها را دور خودم چیدم و مثل همان سگ زهر خورده زوزه کشیدم. حقیقتش من فکر میکردم مامانم که بمیرد نهایتش روز بعد من با درجه ای پایین تر از درد می می رم اما من هر روز جسارتم بیشتر شد. جسورانه زوزه کشیدم. شراب خوردم. خودم را به آب انداختم. سیگار را توی مشروب فرو دادم و آنقدر نصفه نیمه دودش را هوا دادم که خنده ام گرفت که این اداها چه به من. کتابها را دور خودم چیدم و دوباره با چشمانی که انگار از حدقه در آمده دیوار اتاق را نگاه کردم و ترسیدم از اینکه چرا هیچ اتفاقی نیفتاده. چرا اتفاقی نمی افتد. فکر میکردم مامانم که زیر خاک متلاشی شود من اینجا دست کم باید خودکشی کرده باشم. یا مثلن تکه ای از بدنم را از خودم کنده باشم. فکر می کردم جهان یکهو از حرکت می ایستد اما اتفاقی نیفتاد. همه چیز طبق سنت خدای بی وجدان که هیچ جوری نمیشود انکارش کرد پیش رفت. چشمهای مامانم را بستند پیچیدندش لای پارچه های چند تکه و سفید و بردندش زیر خاک. و از مادرم حالا مامان پروانه ای متلاشی شده زیر خاک است. که مورچه های حرام زاده دارند کارش را می سازند. من فکر می کردم خدا آدم تر این اداها باشد. فکر می کردم وجدانش را توی توالت نمیریزد و باخاک بازی ما خودش را سرگرم نمیکند. اما... هیچ اتفاقی نیفتاد فقط من فهمیدم پروانه ها هم می می رند... فهمیدم از حالا تا نمیدانم کدام جهان خدای بی وجدان باید هر روز عین سگ زهر خورده زوزه بکشم... و التماس کنم که کاش مامان توی پذیرایی باشد.


تمام اتفاقها افتاده است. ما فقط همش می زنیم....


زندگی سراسرش عشقهای بی هوده و دست و پا گیر است.یکهو به خودت می آیی که کار تمام است. چنان بی راه و بی شمال رفته ای که رسیدنت با هیچ کس نیست. دست هایت در دست ها هرز می رود. نگاهت مثل ساعتی به وقتی نامعین کوک شده باشد یکهو از جا در می رود و دلت با اشتیاقی که هیچش اعتبار نیست در جایی از تاریخت می ایستد. خشکت می زند و زمین تمام روز می چرخد. جهان چون اصابت یک گلوله به دوردستی مطمئن کارش را تمام کرده و در غروبی دل انگیز با آواری بی رحم از خیالهایی بالغ و باکره به تماشایت نشسته. 

کاری اش نمیشود کرد. 

زندگی سراسرش عشق است. عشقی که به هیچ کار ادم نمی اید اما به ساعتهایش خو گرفته ای. به پنج های لعنتی در هفت های هفته. به پیاده روی های شنبه های بی تعلقی. هرکسی تکه ای از تو را از جایش از ته در می اورد. و تو روی دست خودت می مانی با جسدی که از هر جنگ نابرابری غنیمتی از آن برداشته شده. کاش هولوکاست بود جنگهای بی متفق...بی متحد تنم. 

کاش اصلن ایران بودم. نفوذی برای روسیه و انگلیس. من سرانجام هیچکدامشان نیستم. و هیچکدامشان از کانال کوچکی از عشق من به جهان بی کرانه شان پرتاب نشدند. معشوق من مردیست.... که ...

مردهای زیادی در زنهای نابارور تنم معاشرتهای معقولانه شان را توی چمدان بزرگ تنهاییشان انداختند. و رفتند. رفتند که به جنگ خاتمه داده باشند. که من در جهان سفیدی از صلح و باکرگی پرچم پیروزی بر افرازم. اما حقیقت این بود که جمعیت من از تا هزار سال دیگر به رشد حقیقی اش نمیرسد. کشور من حالا دیگر اقلیم خونخواری است. اقلیم پوتین و بندهای نبسته ی صلح. اصلن کوبانی ام در مرگ تمام کودکانشان.

خیال کن انفال. چه می دانم. چیزهای زیادی در من سربریده شده است و من دارم جسدهایشان را طی تشریفات به خانه هایشان برمی گردانم. به واحد21.

واحد 21 کمی شراب لطفن. واحد 21 اما خالی است از سکنه.                                                      

دیگر اینکه سراسر زندگی پر از عشق است. پر از جنگهای دوسر باخت. پر از آمار وحشیانه ای از غارت و روسپیگری. 

مردهای بزرگواری که به زنان وسپی احترام ویژه می گذارند و انها را از راه به هر دری که شد میفرستند. 

حقیقتش پر از انهدام است.

پر از شلیکهایی که به هدف نمی خورند.  و پوکه هایشان در دستهای زنان تا ابد به یادگار می ماند.

عزیزم.... 

پر از غنیمتهای جنگهای  بی مقدمه ی مردهایی ام که هیچشان به هیچم نیامد. غنایمی که به کار افسانه های مادر بزرگ می آمد...

زندگی پر از این عشقها و بلا تکلیفی های بی مقدمه است. که یک جاهایی باید بهشان گفت لطفن کمی عقب تر بایست. شاید بخواهم قی کنم..