-
عنوان ندارد.... باور کنید
11 آبان 1395 02:31
این وبلاگ دلش میخواهد برگردد به کودکی ... با کفشهای کوچکی که به پاهایش تنگ آمده اند.... به اینجا. . آن وقتهایی که مادرش زیر خاک نبود. این وبلاگ خوابهایش را همانجا میخواهد ببیند. این وبلاگ از همان اتفاقهایی بود که از لبه ی زندگی در یک عصر بی هوده، افتاد...
-
خدا آدم است... دهانش بوی علف تازه می داد....
2 آبان 1395 02:38
زبان آدم نمی چرخد. میخواهم کسب و کارم را جور دیگری رونق بدهم. از همان چند من خربزه می خواهی های سهراب... روزهایِ زیادی باید بگذرد از آدم تا آدم حساب خیلی کارها دستش بیاید. حساب خمیازه های تا ته گلو رفته و گاه و بیگاه هایی که نمی دانی سر از کجای معده در می آورند. شاید گفتنش درست نباشد اما تازگیها فکر می کنم خدا مریض...
-
موش حقیر مرگ بسیار قدرتمند است.....
21 خرداد 1395 03:12
هیچ اتفاقی نیفتاده... موشها حقیرانه جسد می جوند. مادرها مقتدرانه می می رند. دخترها بزک شده از پسران شهر نشان درستی از عشق می خواهند. و پسران با استخوان بندیهای درشت در ششم بهمن از خوابهاشان می گذرند. اتفاقی نیفتاده همه چیز همان طور فیلسوفانه دارد انکار می شود. تنهایی مثل استخوان ریز ماهی هنوز در گلو مانده و رحم ها در...
-
تمام اتفاقها افتاده است. ما فقط همش می زنیم....
6 خرداد 1395 23:21
زندگی سراسرش عشقهای بی هوده و دست و پا گیر است.یکهو به خودت می آیی که کار تمام است. چنان بی راه و بی شمال رفته ای که رسیدنت با هیچ کس نیست. دست هایت در دست ها هرز می رود. نگاهت مثل ساعتی به وقتی نامعین کوک شده باشد یکهو از جا در می رود و دلت با اشتیاقی که هیچش اعتبار نیست در جایی از تاریخت می ایستد. خشکت می زند و زمین...
-
چگونه دوستت دارم؟؟؟
16 اردیبهشت 1395 01:09
چگونه دوستت دارم ؟ بگذار تا برشمارم : دوستت دارم تا بدان ژرفا و بلندا و فراخنا که جانم را یارای پرواز است آنگاه که از دیده نهان غایب هستی و کمال لطف را جوید دوستت دارم همچون خاموشترین نیاز روزانه در آستانه آفتاب و شمع دوستت دارم آزادانه به سان سربازان راه آزادی دوستت دارم خالصانه همچون وارستگان بی نیاز از ستایش دوستت...
-
با غم انگیز ترین حالت انسان چه کنم...
11 اردیبهشت 1395 02:07
آدمها از یک جایی به بعد هایشان زیاد است. مثلن اینکه از یک جایی به بعد قابهایشان خالی تر است. آدمهای قابهای خالیشان بی هلهله تر.. بی هیاهوتر.. بی ابهام تر... از همین جاهاست که دست میبرند توی سطح زندگیشان و با یک چیزهایی حل میکنند تمامشان را. آنهایی که یک جاهایی به بعدشان زودتر شروع میشود معلق ترند. این ها دیرتر به خواب...
-
دلم میخواست آب بودم در زهدان مادرم.
19 فروردین 1395 10:34
چیزی خوابم را اشفته می کند. مثل سردردی خفیف وقت بودن با کسی که دوست می داری. مثل فکر مرگ در میان انبوه فکرهای خوب. چیزی خوابم را به هم می ریزد.یک در صد از احتمال اوفتادن هر اتفاقی را محاسبه می کنم. محاسبات دیگرم بهم میریزد. خوابم میپرد. دست میبرم و سطح آرزوهای این دهه ی بی وزنی از زندگی ام را توی دستم میگیرم. به فردا...
-
رفته ای اینک اما آیا.... اگر ندارد.
25 اسفند 1394 16:28
مامان... تو دیگر برنمیگردی... قسم میخورم. به رویاهایم سپرده ام منتظر یک مرگ طولانی باشند. امید دارم اما... که درختهای باغ بهشتت شکوفه داده باشند تا به حال....
-
تن های تنها...
29 بهمن 1394 14:36
از یک جایی به بعد دستت به یک ماجراهایی آلوده است. تنت بیشتر. خب آدمیست دیگر. اتفاقی که سر در نمی آورد از زهدان مادرش. می آید پی لولیدن در گهواره اش. مکیدن پستانهای مادرش. خواب دیدن. خمیازه کشیدن. می آید تا خودش را جاکند توی بساط دنیای خالی اش. پشتش هیچ نیست و همین خالی ته دلش را از همان هفت سالگی می لرزاند اما سعی...
-
تا حالا آسمونو برگردوندی؟؟؟
4 بهمن 1394 21:42
ننه م میگفت سر زا می مردی حلال بودی. یه شبی که نصفه شبش تاریک تر بود گفتم ننه تا حالا اسمونو چرخوندی؟بعد خودتو از پنجره انداختی پایین؟دردت نمیگیره دیگه. انگاری سر زا مرده باشی. پاشد گفت ذلیل مرده با اون چشمای ورقلمبیدت نصفه شبی بازیت گرفته. نئشه ای باز پدر سگ. گفتم نه. سرم گیج میره. ننه میخام برات یه خونه بگیرم هزار...
-
این بود زندگی....
25 دی 1394 01:53
حالا که باید بنویسم از من بند آمده است زندگی ام. تا خورده است. تایش می کنم. می اندازمش توی خرجین. به درد پالان خر می خورد. به درد عمه ی تنی ام میخورد. حالا دیگر دیروز نیست تا یادم بیاید کی کجا بودم. شبش را چطور به صبح وصله کردم. خب یک جاهایی عمیق در آدم فرو می رود سوزنهای ماجرای صبح. وصله ها یکی در میان اند. به درد...
-
من محالم، تو به ممکن شدنم فکر نکن....
7 آذر 1394 02:16
. دیروز دمدمای غروب به این نتیجه رسیدم که باید بمیرم. راستش به نفع مرگ است هرطور حسابش میکنم. خب چیزی که ما را از گله جدا میکند همین شاید باشد. یک اندیشه هایی هست که باید رویش را با علف پوشاند. اینطوری دین خودت را به گله ادا میکنی. خودت را هم با گله ببری چرا ... خودت را سیر کنی و برگردانی به آخور. تا صب با هزار دوز و...
-
جای قایق در بندرگاه امن است، اما به مرور زمان کف اش خواهد پوسید....*
15 آبان 1394 03:47
. ادم دروغگو است. خودش را دراز به دراز از این سوی بازارها و کافه ها برمیدارد و میبرد آنسوهای بی اعتباری وجود خودش. آدم می ترسد نکند پس تمام این رفت و آمدهای بی وقفه از لحظه ی بیداری تا سر روی بالش گذاشتن حقیقتی باشد. میترسد نکند نیارزد این همه دویدن و رنج و خستگی. خب حقیقتش هم این است که نمی ارزد. اما خب اگر میان...
-
وسوسه، در انزوا قوی تر است....
23 مهر 1394 23:48
همیشه فکر میکنم هرجا که میرسم زندگی درست همانجا تمام شده است. آنجا دیگر نه می توانم به خودم خرده بگیرم نه به کسی. مینشینم پشت مانیتور و خزعبلات مینویسم و خوش شانس اگر باشم یک عده می آیند و از پشت همین مانیتور برایم دست تکان می دهند و من سعی میکنم فراموش کنم کجای کار دقیقا می لنگد. خوش شانستر اگر باشم با چهارتایشان...
-
تا نمیدانم آن کجای فراموشی...
10 مهر 1394 23:11
به خانه ام برمیگردم. به چرکنویس دفترم.... ..................... دوستان جانم نبودنمو ببخشید. ببخشید که کمم. برمیگردم... نمی دانم آن کجای فراموشی..
-
حالم خوب است...خسته نیستم... فقط خوابم نمی برد....
6 مهر 1394 23:20
فکر میکنم نداشتنت دلیل محکمی است برای صلح با خاورمیانه. مثلا نداشتنت میتواند آخرین بحران آدمیزاد دوپا باشد توی قحطی شرف. حالا اگر آمده باشی هم چیزی به ماجرای من اضافه نکردی. اما چیزهای زیادی را از خودت به نفع من کم کرده ای. ادامه می دهم.... تصحیح میکنم تو تنها تکه ای از جنینی هستی که توی زهدان مادر مرا تشخیص نداد....
-
اگه دستام خالی باشه.....
30 شهریور 1394 00:41
. . گاهی تنها خودم پی به عشق میبرم. زندگی ام انفرادی تر شده است از وقتی آمدم توی اجتماع آدمها و ماشین بازی ها و خاله بازیهایشان. انفرادی تر سر به کوه میزنم. راستش گاهی انفرادی تر سرم را شلوغ می کنم. خب گفتن یک چیزهایی ضرورت ندار اما عجالتا همین دست کم ها خوب است. مثلا اینکه دست کم کمتر آدمها را می شناسی. کمتر نزدیک...
-
فکر نمیکنم عنوان داشتن یا نداشتنش فرقی کند، خودش هم می داند موقت است.
27 شهریور 1394 17:27
چیز عزیزی را جا گذاشته ام توی بلاگفا. باورم نمیشود با اینهمه تکنولوژی نتوانم از دل بلاگفا بیرونش بکشم. خیلی دلم میخواهد بلاگفا در حد یک روز یک ساعت یا یک دقیقه دوباره به حالت عادی برگردد و بعد برود پی کارش. باور کن درکش برای خودم هم سخت است. گاهی درست وقت دیدن کور میشوی. گاهی درست وقتی بینایی ات را به دست می آوری...
-
ازتنم بوی تند مادگی می آید و هزار برآمدگی بیهوده....
27 شهریور 1394 13:29
. وقتی به یک جایی به بعدها فکر میکنم چیزی مثل کسی چه می داند ها تلاشش را می کند از ریشه های جانم خودش را بالا بکشد و خودش را بیاندازد بیرون از تمام ماجراها. حقیقتش دست و دلم می لرزد وقت نوشتن از پوکه ی جامانده از علاقه ات. درست مثل شلیک گلوله بود و نخوردنش به هدف. خب این از ان یک چیزهایی و یک جاهایی نیست. من فکر میکنم...
-
مثل یک حقیقت رفته به باد....
25 شهریور 1394 21:48
.... به حقیقتش نمی ارزید... حتی به دروغش. اما در من بود. تا حالا عاشق شدی؟ به اندازه ی موهای سرم... خب چی شد؟ هیچی دیگه تموم شد. مگه عشق تموم میشه؟ بستگی داره تعریفت از عشق چی باشه.... خودم را به دیوار نزدیک میکنم. میخواهم آخرین جمله ام یادش بماند. یاد همه بماند. عشق به واقعیتش نیارزید. زیادی بودنش هم چسبید به جان ما....
-
تنها برای خاطر کسانی که دوستشان می دارم....
25 شهریور 1394 20:28
برمی گردم آیا مادرم دوباره مرا خواهد شناخت.... ....................... دوستان بلاگفایی ام لطفا خانه ی دیگری برای نوشتن هایتان پیدا کنید. منظورم از این جمله پوریا ی عزیز است.