زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

من محالم، تو به ممکن شدنم فکر نکن....

. دیروز دمدمای غروب به این نتیجه رسیدم که باید بمیرم.

راستش به نفع مرگ است هرطور حسابش میکنم. خب چیزی که ما را از گله جدا میکند همین شاید باشد. یک اندیشه هایی هست که باید رویش را با علف پوشاند. اینطوری دین خودت را به گله ادا میکنی. خودت را هم با گله ببری چرا ... خودت را سیر کنی و برگردانی به آخور. تا صب با هزار دوز و کلک به خودت چشم بچرخانی. با سگ و گرگ هم هرطور طرحی بریزی. 

دارم خودم را قانع میکنم که نمیرد. شاید هنوز وقتش نباشد. خب زندگی پر از آروغ های خوشبختی و پیاز است. پس هر پیک ودکا و ویسکی ، پس هر آبگوشت.

خودم را میبرم توی ایوان از تمام اول شخص های مفرد خالی اش میکنم. میخواهم سرگیجه بگیرد. یک جا بیفتد زمین. میخواهم وقتی بلندش میکنم از من بپرسد شیوا معاهده ها در چه وضعیتی اند؟میخواهم بپرسد رژ قرمزم کجاست؟پالتوی زردم را میخواهم بپوشم. میخواهم بهانه ی لاک و دفتر نقاشی بگیرد. بهانه ی ه جیزی بگیرد غیر از مردن... اصلا میخواهم او ،این که هستم را ببرد جایی دفن کند. خلاص شود. 

دیروز دمدمای غروب فهمیدم صدای تنهایی ام امروز در می آید. اما توصیه کردم تا اطلاع ثانوی کتاب و روزنامه نخواند. تصمیم گرفتم که کمی از پشت شیشه ی اتاق با آسمان عشقبازی کند. خب این جور مواقع نمیتوانم کاری کنم برایش. شب و روزش را بهم میدوزم و مثل لحاف چهل تکه می اندازم رویش تا بخوابد. اما بلند بلند شعر می خواند.... از صدای گومپ گومپ شهر میترسد. از جاهای خالی توی خیابانها و تاکسی ها و اتوبوسها و قطارها... و کتابها میترسد. دوست دارم بغلش کنم بگویم شیوا... عزیزم... وزش ظلمت را می شنوی؟؟؟

شیوا لخت مادرزاد با اندام کشیده و استخوانیش میرود زیر دوش. آسمان ریسمان بافتنش زیر دوش... بی توجهی به اندام های زنانه و شهوت های بادکرده اش من را میترساند. بی اشتیاق به خودش نگاه می اندازد. یک وقتیهایی زیر لب چیزی هم می گوید که من نمیشنوم. خب راستش چشمهایش را هم دوست دارم. اما زیاد بهشان نگاه نمیکنم. احساس غربتش من را میترساند.      

شیوا دارد چیزی را قایم میکند که من ازآن میترسم. دیروز غروب موهایش را کوتاه کرد. کوتاه....

فهمیدم چیزی که هست بسیار دهشتناک تر از اینهاست. فردا می دانم من را سر هر قراری میبرد. نقاشی کشیدنش را دوست دارم. 

من این شیوا را با آنهمه سکوت دوست ندارم. بلند بلند سکوت می کند. اما معتقدم سرش به تنش می ارزد.  و یک روز مینشیند توی طیاره و هوا را هم میبرد زیر سوال....

ترجیح میدهم قرص خواب بخورم تا خواب باشم وقت مردنش. خب میدانی من گاهی دیوانه وار دوستش دارم. خصوصا وقتهایی که از پله های جایی پایین می آید. خوشم می آید از نازهای دخترانه اش. از سر به زیر انداختنش وقت عشوه هایش. من میدانم همین شیوای معمولی توی ایوان به تمام چیزی که نمیگوید اعتراف می کند. می دانم اعتقادی به کشیش ندارد. گاهی منتظرم خوابش بگیرد بروم بخوانمش.

دیشب نوشته بود  من محالم تو به ممکن شدنم فکر نکن.   فکر کنم خوابید وقتش است....


نظرات 15 + ارسال نظر

سلام شیوا خانم
بلند بلند فکر کردن خوبه. آسمان و ریسمان بافتن خوبه.
قرص خواب خوردن خوبه. این نشانه ها یعنی ما هنوز زنده یم.

خوشحالم روبه راهی دوست خوبم.
اره علی بهترین جای ماجرا همون آسمون و ریسمون بافتنه بلکم زندگی بره پی کار و بار خودش.
ما زنده ایم. زیر تموم آوارها زنده ایم علی.
خوشحالم خوبی و هستی دوست عزیزم.

علی 21 آذر 1394 ساعت 06:25

به یه نوع آگاهی رسیدی:فهمیدی که همش دروغ و فریبی بیش نبوده... هم دلخوری ،هم لذت میبری... به قول... رسم و عقیده ی همه نسلهای مرده مانند بختک بر مغز نسلهای زنده سنگینی میکند. برگر و لاکمن در کتاب ساختمان اجتماعی واقعیت،میگن که نه تنها آیینها و ایدئولوژیهای سازمان یافته بلکه هرچیزی که در جامعه به معرفت انتقال میابد، از نظر اجتماعی ساخته شده است. انسانها جهان را نه آن طور که هست، بلکه آن طور که فکر میکنند هست، یا آن طور که جامعه به آنهامیگوید چنان است، میبینند... (اینو همینجوری نوشتم فک کنم از برگر و لاکمن بیاد برا امتحان)

علی 21 آذر 1394 ساعت 04:15

کاملا حق با تو که با آدمایی که نمیشناسی گفتگو نکنیولی خب با عقاید تو آشنا هستم...

علی 21 آذر 1394 ساعت 03:51

هیچکس ذهن کاملا مستقلی نداره... قبول داری این حرفو؟

علی 20 آذر 1394 ساعت 01:25

نه شیوا جان نه تو منو میشناسی نه من تورو...من فقط نوشته هاتو میخونم همین!فقط خودت چند بار عکستو گذاشتی که دیدمت...معذرت میخوام اگه ناراحتت کردم.

ناراحت نیستم.
فقط با آدمایی که نمیشناسمشون و با عقایدشون آشنا نیستم زیاد گفتگو نمیکنم.

علی 19 آذر 1394 ساعت 15:06

خوبی؟

جناب علی خان
من نمیدونم شما چرا این سوالو میپرسی؟
خوب بودن من بد بودن من یا جواب به این سوال نمیدونم چه مشکلیو از شما حل میکنه.
خب بستگی داره خوب ازنگاه شما چی باشه.
و اینکه اول ممنونم. دوم اینکه بهتره دیگه از من این سوال رو نپرسید.

مجید مویدی 18 آذر 1394 ساعت 01:55

سلام به شیوا
کماکان و طبق روال این چند روزه، زبونم قفله.. شاید یه مرخصی استعلاجی از خودم واسه خودم بگیرم... نقدا جناب ساموئل بکت رو داشته باش که گفته:
""یا با هم قدم می زدیم، دست در دست، ساکت، غرق دنیاهای خودمان.هر کس غرق دنیاهای خود. دست در دست فراموش شده. اینطور است که تا حالا دوام آورده ام و امروز عصر هم انگار باز نتیجه می دهد... در اغوشم هستم. من خود را در آغوش گرفته ام. نه چندان با لطافت، اما وفادار وفادار...حالا بخواب. گویی زیر ان چراغ قدیمی، به هم ریخته، خسته کوفته، از این همه حرف زدن، این همه شنیدن، این همه مشقت، این همه بازی....
چیزی حس نمی کنم. چیزی نمی گویم. او مرا در بازواننش می گیرد و با نخی لبهایم را تکان می دهد. با قلاب ماهیکیری، نه به لب نیازی نیست.... سرم چه شده؟ لابد در ایرلند جایش گذاشته اام، توی پیاله فروشی.. باید هنوز همان جا باشد.. روی پیشخوان.لیاقتش همین بود."""(متن هایی برای هیچ// س بکت)
این گزینش برای تو رفیق. اشتباهات بیشمارش رو ببخش. اون معحزه های سفید و سرخ کوجیک، کار خودشون رو کردن.نمی دونم چی می نویسم

خوب میشی رفیق. خوب شو.
مجید میدونی چیه یه چیزایی هست که نگفتنشو ن به اندازه ی گفتنشون بیهوده س. میخوام بگم اونا رو اونقدر نگه ندار. یا بگو با کسی یا بندازشون دور.
به مرور میفهمی داره رسوب میکنه تو لایه های جونت.
رفیق ممنون از انتخابت.
این تنهایی ها زمینگیرت میکنن رفیق. پرواز کن تو مه تنهایی. شاید گم بشی اما پریدنو یاد میگیری.
دیگه اینکه عزیزی رفیق

علی 18 آذر 1394 ساعت 00:55

راستش شیوا جان زیاد بلد نیستم نقد کنم...من همه نوشته هاتو دوس دارم...خیلی وقته که دارم نوشته هاتو میخونم....هر کتابیم که ارزش خوندنو داشته باشه میخونم...تو یه...

علی 17 آذر 1394 ساعت 21:53

من وبلاگی ندارم چون بلد نیستم بنویسم.سیمون دوست سارتر بوده...حیف یکی مث تو کتاباشو نخونه..البته خودمم فقط 2تاشو حوندم..جنس دوم و زن وانهاده

ممنون میشم راجع به نوشته هام حرف بزنید . کتابایی که خوندیم و نخوندیم زیاد توفیری نداره . جهان داره راه دیگه ای رو میره.

علی 17 آذر 1394 ساعت 13:28

شیوا راجبش سرچ کن شاید از شخصیتش خوشت اومدو کتاباشو خوندی

بله. حتما
ممنون گرچه نمیشناسمتون و وبلاگی هم ندارید تا بشه بخونمت. اما کتاب رو بخاطر نویسندش میخونم.

علی 17 آذر 1394 ساعت 03:56

کتاب های سیمون دو بووارو خوندی؟

نه. بعید میدونم خونده باشم. نخوندم.

علی 13 آذر 1394 ساعت 21:01

شیوا لخت مادرزاد با اندام کشیده و استخوانیش میرود زیر دوش. آسمان ریسمان بافتنش زیر دوش... بی توجهی به اندام های زنانه و شهوت های بادکرده اش من را میترساند. بی اشتیاق به خودش نگاه می اندازد. یک وقتیهایی زیر لب چیزی هم می گوید که من نمیشنوم. خب راستش چشمهایش را هم دوست دارم. اما زیاد بهشان نگاه نمیکنم. احساس غربتش من را میترساند.

شیوا دارد چیزی را قایم میکند که من ازآن میترسم. دیروز غروب موهایش را کوتاه کرد. کوتاه....

فهمیدم چیزی که هست بسیار دهشتناک تر از اینهاست. فردا می دانم من را سر هر قراری میبرد. نقاشی کشیدنش را دوست دارم.

من این شیوا را با آنهمه سکوت دوست ندارم. بلند بلند سکوت می کند. اما معتقدم سرش به تنش می ارزد. و یک روز مینشیند توی طیاره و هوا را هم میبرد زیر سوال....

سلاو کنیشکه ی کورد.

ای گیان
سلام هیوا گیان. خوش اومدی رفیق.

مژگان 12 آذر 1394 ساعت 16:34 http://cinemazendegi.blogsky.com/

شیوا جانم اونقدر خوب می نویسی که تا چی بگم
+ مچکرم هستیُ می نویسی

منم ممنونم که میخونی منو.
بابت رمز ممنون رفیق.

مجید مویدی 10 آذر 1394 ساعت 10:13

ق با تو بود... می بایست می خوابیدم... اما چیزی وابم ا آشفته کرده است//
انگار قایقی مرا می برد... انگار چرخ و فلک سوارم.. انگار روی شیب برف هعا با اسکی می روم...
= دوباه باید بخونم این رو شیوا... فعلا نتونستم حرفی که می خواستم رو بزنم

می بایست میخوابیدم....
دوباره بیاو بخونم رفیق. حرف بزن رفیق.خوشحالم میشم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.