زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

فکر نمیکنم عنوان داشتن یا نداشتنش فرقی کند، خودش هم می داند موقت است.

چیز عزیزی را جا گذاشته ام توی بلاگفا. 

باورم نمیشود با اینهمه تکنولوژی نتوانم از دل بلاگفا بیرونش بکشم. خیلی دلم میخواهد بلاگفا در حد یک روز یک ساعت یا یک دقیقه دوباره به حالت عادی برگردد و بعد برود پی کارش.

باور کن درکش برای خودم هم سخت است.  گاهی درست وقت دیدن کور میشوی. گاهی درست وقتی بینایی ات را به دست می آوری حنجره ات زخمی می شود. درست وقتی میتوانی حرف بزنی چیزی باقی نیست از هیچ یک. 

بلاگفای عزیز و بی رحم لطفا در حد یک ساعت حالت خوب شود من چیز ارزشمندی در دلت دارم. باید به سلامت پسش بیاورم. 


حال گنگ و بی حوصله و سخت مضحکی دارم.

نظرات 2 + ارسال نظر
sobhi 11 مهر 1394 ساعت 11:42 http://motavalede-mahe-mehr.blog.ir

شیوا
کدوم مطلبتو میخوای؟
عنوانش رو بگو بهم.
صفحه ی بلاگفای تو، تو گوشیم هنوز به حال خودش جاریه. اما میدونم اگه مطالب قدیمیتر رو بزنم، شاید اینام از دست رفت. اینا هست:

خداحافظ گری کوپر-از تنم بوی تند مادگی می آیدو...-آنکه درد توده ها رانداشته باشد...-یکی از ما باید بمیرد-فکر میکنم این ابتدای ویرانیست-تنهایی خوب است به شرطی که...-مثل یک حقیقت رفته باد-عنوان ندارد-انتخاب عنوان با مادرم-برایت اتفاق افتاده دنبال خودت باشی-

اینا رو میتونم برات بفرستم. اگه اونی که میخوای رو ثبت موقت نکرده بوده باشی

عزیزم بلاگفا رو نگاه میکنم هرکدومو نداشتم بهت میگم برام بفرستی .
خیلی خیلی ازت ممنونم دستخطهامو بهم برمیگردونی رفیقم.

مجید مویدی 28 شهریور 1394 ساعت 23:58

شیوا جان انگار بلاگفا راه افتاده. تا درسته، فرصت رو غنیمت بشمر...

+ وقتی آدم یه چیز خیلی بزرگ_بیش از توانِ آدمی_ رو تو حالتی مثل خواب یا رویا می بینه، وقتی بیدار میشه، می فهمه چیزی رو درک کرده و هم زمان از دست داده. می بینی ش، اما دستت بهش نمی رسه. یا می فهمیش، اما نمی بینی ش.
این قضیه ایه که بورخس کبیر، تو داستانِ "دوزخ یکم" میگه شیوا جان. چند پست پیش، قسمت هایی از این داستان رو نوشته بودم ش.
جمله ی تو رو که خوندم، یادِ این قضیه افتادم. """گاهی درست وقت دیدن کور میشوی. گاهی درست وقتی بینایی ات را به دست می آوری حنجره ات زخمی می شود. درست وقتی میتوانی حرف بزنی چیزی باقی نیست از هیچ یک"""
+ درک این قضیه سخته. احتمالا می فهمم رفیق.

هی رفیق....
همیشه خراشی هست روی صورت احساس...
چیزی رو که دیدی و حسش کردی لمسش کردی میبینی که نداریش... چه خوب تعبیرش کردی.
چه خوبه که میفهمی مجید.
بورخس کبیر....
"متاسفانه حالا که میتوانم حرف بزنم هیچ یک باقی نیستیم"
حذف شده و نتونستم از دلش بکشمش بیرون.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.