زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

وسوسه، در انزوا قوی تر است....


همیشه فکر میکنم هرجا که میرسم زندگی درست همانجا تمام شده است. آنجا دیگر نه می توانم به خودم خرده بگیرم نه به کسی. مینشینم پشت مانیتور و خزعبلات مینویسم و خوش شانس اگر باشم یک عده می آیند و از پشت همین مانیتور برایم دست تکان می دهند و من سعی میکنم فراموش کنم کجای کار دقیقا می لنگد. خوش شانستر اگر باشم با چهارتایشان دوست می شوم و بعد هی نیچه و دکارت و کافکار را از آن طرف پریشانی هایشان می کوبیم این سوی زندگی آرام و قرار نگرفته شان. کم کم شروع به یورش می کنیم. به تمام هم حمله میکنیم دست میبریم توی ته مانده های ذهنمان و خروار خروار کلمه بیرون می آوریم. راسیتش کار به جاهای باریک میکشد همان پشت مشت های مانیتور. حرفها از معمولی خارج   میشود از بنفش کمرنگ به بنفش کبود میرسد کم کم زرد میشود و نقطه سر خط.                           

فکر میکنم خوش شانس اگر باشیم تهش میرسیم به اینکه هردو از یک آخور علف میخوریم.  


پشت این مانیتورها خوب است. جای دنجی ست تا باور کنیم هنوز به آن شدت نپوسیده ایم. عکس میچسبانبم به اینستاگرام... به تلگرام... به بی صاحاب ترین گرام های ممکن و انگشت سبابه را از آن دور ها می مکیم. تهش ترسیده ایم خب اما کی جرات دارد این نوع جامانده ی زندگی را به روی خودش بیاورد. می رود توی خانه ای مدرن با بوهایی آشنا. چای میخورد اگر کمی هوایش پس باشد قهوه و کم کم پی به کار غریزه میبرد. شام میخورد. مشروب را باهزار مزه ی لعنتی فرو می دهد و تهش بالا اگر نیاورد کار به جفتک زدن توی رختخواب می رسد. خب اینها درد ندارند اما ملال آورند. اولی و دومی و سومی اش کارت را نمی سازد مثل آن نوع مرغوب سیگار است که میگفتند باید تا آخرین دانه اش را بکشی. خب درد ندارد اما ملال آور است. حساب کن فکر کنی رسیده ای و زندگی درست همانجا تمام شده است. 

هرز می روی. میپیچی پای نایاب ترین ساقه ها و خشک میشوی توی فصلهای بی اعتبارشان. کم کم شکل پیچک می شوی. از آن پیچکهای چسبنده. از هیچ ساقه و دیواری کنده نمیشوی. شانس اگر بیاوری سمی نمی شوی.کم کم ساقه های نایاب جایشان را به هر دیواری می دهند. درد که ندارد نه.... ملال آور است. 

کم کم ازشان میترسی اما میچسبی به تمامشان. شکلت شبیه پیچک شده است." خطا نمی روی. راهت را رفته ای فقط".                                             

من کم کم دارم به شکل وحشیانه ای آدم میشوم. شاید هم دارم راهم را می روم. خب همیشه فکر میکنم پناه بردن به تخت و کتابها و فیلمها چیزی از عمق شریف نبودنم کم میکند. راستش بدترین نوع شرافت این است که ندانی مادرت درست تو را شناخته است یانه..... تنت می لرزد که نکند داری دروغ می گویی.... با خودت. با ان کسی که توی آینه به هم زل می زنید. دیروز باران می بارید. صدایم از صبح گرفته بود. داشتم راهم را می رفتم. یک بو.... یک خاطره یک خانه.... می دانستم باران تندتر از اینها هم می کوبد اما لباس پوسیدم و رفتم. صدایم گرفته بود آدمها طبق معمول توی سکوتهای طولانیشان همدیگر را نگاه میکردند و نگاه از هم می دزدیدند. من اما راه خودم را می رفتم. تهش چسبیدن بود. یک بوهایی را نمیتوانی زیر دوش از پوستت جدا کنی. یک بوهایی توی دماغت بزرگ میشوند و تربیت شده اند برای تداعی گه کاریهایی که تمام نمیشوند. تمامت نمی کنند. دیروز من میدانستم درد ندارم اما زندگی ام بسیار ملال آور بود. چیزی از لای استخوانهایم داشت میریخت روی زمین. شبیه .... شبیه... به خدا قسم اگر بدانم شبیه چی بود. فروریختن بود. انگار یکهو پوکی استخوان بگیری. 

یک بوهایی از یک جایی موی دماغت می شوند. لباس تنت می کنند. میبرندت زیر باران و می برندت دم در خانه ای که خالی است توی تهرانی با آن همه آدم.

واحد21.... لطفا کمی ودکای مرغوب. واحد 21لطفا بغلم کن. جفتک نمی اندازیم. سه گانه های لعنتی کشیلوفسکی را توی هزار تردید و بو و دود میبینیم. این شهر پر از واحدهای 21است.پر از ساقه های سمی که چسبیدن به هرکدامشان من را ناکار کرد. بعضی هاشان را از ریشه که میبریدم خودم خشک میشدم. 

واحد 21 خالی است. یاد داستانهای پر از قهرمان و تاریک می افتی. برمیگری.توی راه به رهایی خودت فکر میکنی. نفس عمیق میکشی و میبینی درد نمیکنی. اما باران که می کوبد آدمها هراسشان از هم بیشتر است. به تخت میرسی و کتاب و مانیتوری که خوش شانس اگر باشی کسی تا ته ات را می خواند. 

حقیقتش هر روز بیشتر حس میکنم هرجا که میرسم زندگی درست از همانجا قطع شده است....




نظرات 4 + ارسال نظر
علی 17 آبان 1394 ساعت 23:13

وسوسه، در انزوا قوی تر است....

اینو جایی خونده بودم.
اما میدونم وسوسه در انزوا نابودکننده تر است.

واحدِ 21... 21 گرمِ ایناریتو...
""من اینجا چیکار می کنم... این لوله ها و سوزن ها چی هستن که به من وصلن ؟

آه لعنتی
واحد 21خالی است...
بسیار خالی...

مژگان 28 مهر 1394 ساعت 15:26 http://cinemazendegi.blogsky.com/

نوشتن خیلی خوبه
+ شیوا جانم من تجربه کردم مهم نیستش چی بنویسیم ولی وقتی می نویسیم خیلی حس خوبُ سبکی می کنیم.
+ فکر کنم برای نویسنده هایی مثل تو یا پوریا یا کسانی که قلمشون خوب هست، این حس خوبه بیشتر باشه.
+ همیشه خوب باشُ بنویس عزیزم. بله همه ما می نویسیمُ پست می ذاریم چونکه دیده و خونده می شیم
+ ما هم تو رُ می خونیم شیوا جانم

مژگان عزیز
خوبه که میخونی منو تا آخر. میدونی چیه گاهی یه چیزایی رو ننویسی روبه راه نمیشی. باید خالی خودت رو یه جایی بالا بیاری نه برای خودت گاهی باید یه چیزایی رو برای اینکه درجه ی خالصیش رو دیگران هم ببینن بالا بیاری. این حال دست کم منه.
مژگان خوبه که تا آخر میخونیم رفیق. تو رفیق خوبی هستی.

دست کم یه نفر تا آخر متن اومد رفیق. فک کنم خوش شانس باشی به اندازه ی خودم :)
+ سلام شیوا جان. خوبه که برگشتی. امیدوارم خوب باشی و کمتر خسته.
+ ""چه کنه شیوا؟ چه کنه؟؟... شلغم و لبوی هیچ وقت، از کجا بیاره؟"" میخوام فعلا اینو بهت بگم که هنوز اونقدر پوسیده نشدیم. حتی اگه یکدفعه از پوکی استخوان رو زمین بپاشیم. هنوز انقدر پوسیده نشدیم که کلمه نتونه به زبون بیاد. حتی اگه زندگی همین جا قطع شده باشه. بیشتر"زندگی" از ما داره استفاده می کنه واسه زندگی ش رفیق، تا اینکه ما از اون. .برای همینه که هنوز اونقدر پوسیده نشدیم.

شلغم و لبوی هیچ وقت.....
تا آخر خوندن هرچیزی خوبه. مثلا از یه نگاه از یه بو میشه تا آخر حال و روز خودت رو هم بخونی.
میدونی مجید شلغم و لبوی هیچوقت .... اصلا از کجا بیارم....
نه... نپوسیدیم. دست کم هنوز اونقدرها نپوسیدیم.
این لامصب درد نداره همینه که دردت میگیره....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.