زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

مثل یک حقیقت رفته به باد....


.... به حقیقتش نمی ارزید... حتی به دروغش. اما در من بود.  


تا حالا عاشق شدی؟


به اندازه ی موهای سرم...


خب چی شد؟


هیچی دیگه تموم شد. 


مگه عشق تموم میشه؟


بستگی داره تعریفت از عشق چی باشه....


خودم را به دیوار نزدیک میکنم. میخواهم آخرین جمله ام یادش بماند.


یاد همه بماند.


عشق به واقعیتش نیارزید.


زیادی بودنش هم چسبید به جان ما. راستش صریحترین حقیقت ممکن بود که نمی ارزید به نزدیک شدن. به خو گرفتن... ادم را گیر می اندازد با خودش. انگار یک جهان با تمام فوق العادگیش را با تو به تخمدان مادرت فرستاده باشند. و از تو بخواهند بی کم و کاست پسش بیاوری. و در برگرداندنش هیچ جای تنت زخمی نشده باشد. 


راستش لاشه ات را تکه تکه میکند. میخواهی وفادار بمانی. وفادار به خودت. به عهد برگرداندن. اما تکه ای. میخواهی کسی تکه هایت را باهم نبیند. اما هرتکه ات آغشته به سم مهلک خودش است. تو میخواهی وفادار بمانی. 


می دانی... حالا دیگر عشق دست به دست تنت را هول داده پی آب و تاب خودش. تو وفادار می مانی. وفادار به خودت. اما سمی. یک سمی وفادار. 


بیا روراست تر باشیم. اعتراف میکنم خاله بازی ام گرفته. مثلا باران ببارد و بخواهیم تا ته دنیا مرد و زن باشیم. عشق همینش خوب است. با تمام وجودش در تو می ریزد. ناکارت می کند. کشنده ات میکند. میشوی عشوه های ارزان. میشوی قدیسه ای که وقتش رسیده مادر بشود.


 می دانی عزیزم.... من رو راست بوده ام . اما گاهی تمامش دروغ بود. اصلا زن میشوی دهان به دهان بچرخی. گاهی نامت. گاهی لبهایت. گاهی... بیا رو راست تر باشیم. اصلا برویم سطر بعد.


 


راستش فهمیدن یک چیزهایی مثل جویدن آدامس بود. مثل انداختن روسری روی موهایم.مثل آویختن پرده ای روی اندامهایم. خیال ندارم  بیش از اینها اعتراف کنم اما یک وقتهایی یک حرفهایی از تنم جدا می شوند. اعتراف می کنم باید بزایمشان. دردم میگیرد نصفی شبی و سعی می کنم بیشتر ایمان بیاورم به اینک آخرالزمان.... خودم را می اندازم توی آبهای ممکن  و مجبورم حقیقتی را پنهان کنم. سعی می کنم از ناف ببرمشان. شب که نیمه ی خالی اش پر تر می شود میفهمم سقط شده اند. اعتراف می کنم علاقه هایم را باعشق اشتباه گرفتم. اعتراف می کنم گاهی آنقدر منتظر می مانم پی خبری که خنده ام می گیرد با لکنتی طولانی. اعتراف می کنم نمی ارزید دلبرکان غمگین را به صلابه ی وجودم کشیدن. حتی نیارزید به کشتن خودم پای بی اعتبارترینشان. حتی نیارزید به سوزاندنم با هیزمهای خیس. میخواستم ژاندارک باشم. فرانسه اما اسیرتر بود. می خواستم قدیس باشم چشمها ولبهایم ولی پای تمامش را برید. می خواستم به شرط وجدان هرزگی کنم. بدتر شد... 


میخواستم شریف باشم اما بسیار سمی تر از اینها بود تکه هایم. 


راستش گاهی فکر می کنم گوش دادن به صدای جیرجیرک توی فرورفتن کفشهایت در زمینی پر از درخت و برگ.... گاهی اصلا گوش دادن به صدای جیرجیرک خوب است. 


فکر می کنم باید بیاندازندم توی چمدان. اصلا ببرندم وسط بساط خنزر پنزری تا به حقیقتش بیارزد. 


فکر میکنم گاهی با تمامم روبه روی عشق ایستاده ام. اما تمامم. خالی. تمام. خودم را کش می آورم تا دستم به شرابها برسد. بعدش بروم آن سوی جوی تا نیلوفر برقصانم در باد. 


می دانی خب گفتن یک چیزهایی نفست را بند می آورد. مثلا اینکه چیزی برباد رفته است. کاش روسری بود. کاش آبرو بود. کاش سایه بود. 


چیزی بر باد رفته است که به حقیقتش نمی ارزید.


بیا برویم سطر بعد. سعی میکنم تمام نت های این تن لعنتی را از بربشوم. اما نمی شود. سعی می کنم خودم را از حلقوم خودم بکشم بیرون. یک گلوله حرامش کنم و بگذارم زیر همین باران خیس تر از همیشه اش بمیرد. اما مثل جویدن آدامس بیهوده است. 


بیا برویم سطر بعد لطفا. 


دلم میخواست توی ایوان روی بند لباس های ممنوعه می چیدم مدام. یا مثلا لخت بایستم به خاموشی چراغها و رابطه ها خیره شوم. و بدانم باران می بارد و "ما تا فرصت سلامی دیگر...."


بگذریم. 


                                                                کاش در جهنم کسی می سوختم.


 


..

نظرات 1 + ارسال نظر
مژگان 26 شهریور 1394 ساعت 00:29 http://cinemazendegi.blogsky.com/

مبارک باشه عزیزم
+ امیدوارم تو اینجا همیشه بمونیُ همیشه بنویسی.

عزیزم. ممنونم.
مرسی که میخونی منو.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.