زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

اگه دستام خالی باشه.....

.


. گاهی تنها خودم پی به عشق میبرم.

زندگی ام انفرادی تر شده است از وقتی آمدم توی اجتماع آدمها و ماشین بازی ها و خاله بازیهایشان.

انفرادی تر سر به کوه میزنم. راستش گاهی انفرادی تر سرم را شلوغ می کنم. خب گفتن یک چیزهایی ضرورت ندار اما عجالتا همین دست کم ها خوب است. مثلا اینکه دست کم کمتر آدمها را می شناسی. کمتر نزدیک رویا های دور و درازشان می شوی. کمتر غنایم  جنگ های زندگیشان را به رخ خالی زندگیت می       کشند. دست کمش این است که کمتر میفهمی دلت کجای کار گیر تر است. یا کجای ماجرا باید دست به کار مردن شوی. راستش من فکر میکنم راه درازی هست همین حوالی که توی مسیرش اگر بیفتی موش حقیر مرگ کارت را می سازد. توی مسیرش هم اگر نیفتی موریانه ی سمج زندگی تا ته ت را خورده است. اما دست کم تمام اینها این است که آمده ای دوست بداری. آمده ای هوا بخوری مثلا. آمده ای یکی مثل خودت را با هر دوز و کلکی که شده بچسبانی به جان زندگی تاخورده ات. 

لذت انفرادی فکر کردن خوب است. انفرادی غذا خوردن. انفرادی میوه پوست گرفتن. انفرادی پی به عشق بردن.... این آخری کمی به جان می ماسد. راستش بارها نفرینش هم کرده ام. دل آدم از خیلی تب و تاب ها می افتد خود به خود. کمتر هیاهای شهر توی گوشت فرو می رود. میشوی بنده ی نافرمان خودت. کار به جایی هم نمیبری اما دست کمش این است که گیر افتاده ای جایی بین هوا و زمین. سرزنشم اگر نکنی ادامه اش را می گویم. همین زمین و هوای از هم تفکیک نشده گاهی تمام جانت را له می کند. بیا برویم سطر بعد. من از این سطر میترسم. 

خب می دانی.... این سطر هوایش بارانی تر است. اعتراف می کنم چیزهایی که به یاد دارم هم انفرادی است. انفرادی عشق را به دیوار خانه می کوبم. انفرادی با شهوتم هم کلام میشوم. انفرادی به نتیجه میرسم. انفرادی ایوان را تا ته ماجراهایش خیره خیره جستجو میکنم. گاهی یادم می رود آمده بودم چکار کنم خالی ایوان را اما چیزعجیبی که از خالی وحشی اش به یادم دارم این است که خالیه او هم انفرادی به آدم حمله می کند. تک و تنها و تو دلت می سوزد کجای کار دقیقا لنگ می زند. 

گاهی جوابت از خود ایوان وحشی تر است.

خب عزیزم من نمیدانم چیزهایی که می نویسم تاکجایش انفرادی است اما می دانم ادامه اش توی سطر بعد است.

. اصلا انگار کن من از این سطر به سطر بعد پناهنده می شوم تا اینکه یک جایی اقامت بگیرم.

نمی دانم. مسکن آدمی... اصلا آنجا که خانه اش نیست اما آشیانه اش است چقدر انفرادی است اما تاب پرواز بیتابت می کند. 

گاهی لب آن بامی که مینشینی درست ترین جا برای پریدن است.

گاهی مجبوری به شکلی غیر قابل تصور دمار از روزگارت در بیاوری تا بتوانی بنویسی. انفرادی.

حالا فکر کن سلول است. گاهی مجبوری به حرکت سوسکی نگاه کنی و با خنده ای زهر آلود در کمین نشستنش را به روی خودت نیاوری. فکر کن سلول انفرادیت را روزی هزار بار تنها شش قدم بتوانی بپیمایی. هفتمین قدم انفرادی  وقت پروازت میشود.


حالا فکر کن من انفرادی به سطر بعد رفته باشم.

نه جان من.... 

من بسیار در هم کوفته تر از آنم که نوشتن را کنار بگذارم. و تو بسیار شریف تر از آنی که در سطرهای من جا شوی....


نظرات 3 + ارسال نظر
مژگان 7 مهر 1394 ساعت 09:44 http://cinemazendegi.blogsky.com/

زیبا می نویسی شیوا جانم
+ عاشقانه و زیبا می نویسی
+ راستش منم عاشقانه نویسی می کنمُ تو وبلاگ قبلی م چندتاشُ پست کرده بودم ولی خیلی خوب نیستند.. منظورم این هستش که وقتی عاشقانه نویسی می کنم خیلی شخصیُ خصوصی می شنُ چونکه در مورد یک مردواقعی که تو زندگی م هست، می نویسم نمی تونم زیاد درباره مسائل دیگه هم بنویسم تا مثلا به قول پوریا دل نوشت نویسی نباشهُ داستان باشه.
+ برای همینم دیگه اونا رُ پست نمی کنم ولی منم وقتی عاشقانه نویسی می کنم خیلی لذت می برم. برای همینم وبلاگ دخترایی که عاشقانه نویسی می کنندُ می خونمُ دوست دارمُ به خودشونُ عشقشون احترام می ذارم چونکه عشق تنها دلیلی هستش که تو زندگی آدمُ سرپا نگه می دارهُ +++ همیشه هم عشق با درد همراه هستش.
+ یاد یک دیالوگ از وودی آلن افتادم که علی تو وبلاگش پست کردش.
++
(عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن. اگه کسی نمیخواد رنج بکشه نباید عاشق بشه. اما بعد، از عاشق نبودن رنج میکشه. بنابراین، عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن؛ عشق نورزیدن یعنی رنج کشیدن؛ رنج کشیدن یعنی رنج کشیدن؛ شاد بودن یعنی عشق ورزیدن. پس شاد بودن یعنی رنج کشیدن، اما رنج کشیدن باعث میشه آدم شاد نباشه. بنابراین، برای اینکه یک نفر شاد نباشه باید عشق بورزه یا عشق بورزه که شاد نباشه یا از شادی زیاد رنج بکشه. امیدوارم بیخیال بحث بشی.
عشق و مرگ – وودی آلن)
++++ برای همینم می گم وقتی آدم عاشق می شه هم زجر می کشه هم لذت می بره. یک درد خوبُ عجیب غریب داره که دوستش داری
+ من که خیلی این دردُ دوست دارم. نوشته های تو رُ هم خیلی دوست دارم
+ عزیزم خوب باشُ بنویس. تو خوب می نویسی

ممنون مژگان جان. وودی آلن یکی از اون لعنتیای روزگاره...
عشق ...حرف زیاده برای عشق. عشق اونقدر شیرینه که به تلخی میزنه.
حرفتو کاملا میفهمم. ممنونم که منو میخونی مژگان جان.
این کامنتتو دوس دارم مژگان عزیزم.

"بین‎مون دو تا ننو میشه گذاشت"...
می فهمم شیوا. ما مجبوریم به این وصله پینه زدن ها. مجبوریم به این تا کردن ها. تا کردن با همه چی.. و تا کردن تنِ تنهایی مون، و گذاشتن ش کنار تنهایی یکی دیگه.
می دونی شیوا، فکر می کنم ما آدما، از اونجایی که این خیال می زنه به سرمون که می تونیم بارِ تنهایی یکی دیگه رو برداریم(یا برعکس، کسی دیگه بارِ ما رو برداره) کار رو خراب می کنیم. باید یاد بگیریم بفیهمیم که تنی تنهایی مون، حداکثر می تونن کنار هم بخوابن. والله بخدا همینم خوبه. همینم یک در هزار اتفاق می افته.
فک کنم این همون هرز رفتن به حکمِ وجدان و شرف باشه. باید تو دروغ ها و فاصله ها، شریف و صادق باشیم.
+ باز پرحرفیم گل کرد رفیق. ببخش

ما همیشه تنهاییم.
حتی اونیم که در ما زندگی میکنه تنهاست.
خوبه که حرف میزنی مجید.

شیوا، چرا من که لذت بعضی انفرادی ها رو می فهمم، باز میام و تلاش میکنم دستِ یکی دیگه رو وصله کنم به تنِ پاره ی این تنهایی؟
+ مهم تر از اون! من که می فهمم آدمی همیشه تو سلول انفرادیه، چرا میام و می خوام یکی رو وصله کنم بهش؟ می خوام با این .صله ها، تنِ تنهاییم رو کامل کنم؟؟
+ البته روی قضیه دوست داشتن میشه حرف زد. این چیزی که اینجا ازش گفتم، نافیِ اون قضیه نیست. فکر کنم منظورم رو متوجه میشی

خب... میدونی مجید ما گاهی میخوایم چیزی که دوست داریم باشیم و نیستیم رو درون کسی میگردیم. گاهی اونقدر میگردیم و زیر و روش میکنیم که توی دلمون.. توی مغزمون لت و پارش کردیم. گاهی بی که بدانیم.و دیگه اینکه ما مجبوریم همیشه به شرط وجدان هرز بریم. مجبوریم تنِ این تنهاییِ لعنتی رو تا کنیم روی تنهایی هایِ بادکرده یِ کسی که ته ماجرا باز نمیشناسیمش. ما مجبوریم گاهی مجید.
میدونم میفهمی حرفمو...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.