زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

جای قایق در بندرگاه امن است، اما به مرور زمان کف اش خواهد پوسید....*

. ادم دروغگو است. خودش را دراز به دراز از این سوی بازارها و کافه ها برمیدارد و میبرد آنسوهای بی اعتباری وجود خودش. آدم می ترسد نکند پس تمام این رفت و آمدهای بی وقفه از لحظه ی بیداری تا سر روی بالش گذاشتن حقیقتی باشد. میترسد نکند نیارزد این همه دویدن و رنج و خستگی. خب حقیقتش هم این است که نمی ارزد. اما خب اگر میان زندگی و مرگ چیز دیگری برای انتخاب بود آدم همان را انتخاب میکرد. تا از شر رویاهای بهم بافته ی زندگی و سرگردانی کلاف به دست گرفتن و حقیقت بی معنی مرگ رهایی پیدا کند. آدم باید پاهایش را از یک جاهایی از زندگی بیرون بکشد. یک چیزهایی به قواره ی زندگی آدم نمی آید. یا زندگی را از یک جاهایی از جانش بیرون بکشد. پی نترسیدن از همه چیز می ترسد. امنیتش را به هر قیمت هر پوسیدنی حفظ می کند. امنیت خوب است. خوبیش ولی به هیچ کار آدم نمی آید. آدم باید خطر کند. خطر کردن خوب است. آدمهایی که زیاد خطر می کنند معمولا خالی ترند. من این آدمها را متبرک می دانم. فکر میکنم جرات بعضی خطرها را مادر آدم هم ندارد. راستش پاکیزه تر از کلمه ی مادر حتی خدا را هم نتوانستم بگویم. خب خدا هم بزدل است. از آدمهای امن که می روند می آیند تا شاخ نخوردند خوشم نمی آید. آدم باید خطر کند. خطر های عامیانه حتی. مثلا یک روز عصر ساعت پنج و نیم زل بزند به باران توی خیابان و هوای پر از مه پاییز و بفهمد چقدر دل کنده است از یک چیزهایی. این فهمیدنها خطرناکند. مثلا به حرفهای هدایت فکر کند که آدم درست حسابی باید توی چهل سالگی ریغ رحمت را سر بکشد. ترس برش دارد. آدم های خطرناک خالی ترند. خالی یعنی اینکه یک روز صبح تصمیم بگیرند فردا هیچ چیز را بیاد نیاورند. خالی یعنی اینکه یک وقتهایی تصمیم بگیرند یکی از هزاران آدم وجودشان را بکشند. خب آدم ترسو است. آدم راستش زندگیش پر از تنهایی است. تنهاییش رنج است رنجی که از آن لذت میبرد. 

...........................

مستی کارم را ساخته. اینها را چند شب پیش ،چند هفته پیش نوشتم. شاید هم بیشتر. بعد از یک دو سه پیک شراب مرغوب. 


اضافه می کنم :  زنهایی که یکهو موی سرشان را کوتاه می کنند خطر می کنند. خطرناک می شوند. وهم آلود و پر رمز و راز می شوند. این زنها یک جور بدی خالی شده اند. احساس می کنم جزوشان شده ام. حس تلخی است. 

.....................

این یک پی نوست اعترافی است: 

از وقتی آمده ام توی خانه ی جدید فکر میکنم روزها دستکاری میشوند. فکر میکنم پدیده ای به اسم خدا دست از کارم شسته. 

امور کوچک و جزئی زندگیم را با همین دو دست استخوانی و "سیمانی"رتق و فتق می کنم. اهمیت نمی دهم چند شب است بدون هیچ فکری می خوابم. راستش عکس میگیرم. اما دلم با هر شات یکهو خالی میشود. خب چهره ی زندگی عبوس تر شده است.سردتر انگار.  کتاب می خوانم به آهستگی. عجله ای ندارم آهستگی را تمام کنم. کوندرا که خدا نیست خشمش بگیرد. اهمیت نمیدهم چقدر دیر میرسم پشت میزم. از وقتی این حس های نا مربوط پایشان توی زندگیم باز شده یک صدایی توی سرم بلند تر شده. مثل یک شکم خالی صدای بلندی دارد سرم. تنم. مغزم. مدام میخواهم تشخیص بدهم صادق ترین حسم در طول روز کدام بوده. گاهی خودم را محاکمه می کنم. از وقتی خانه ام را عوض کرده ام بیشتر احساس خطر میکنم. خطر را دوست دارم. 

بعضی فهمیدنها خطر ناکند. 

زندگی ام به طرز عجیبی یکدست شده. من از امنیت میترسم. احساس می کنم پوسیدن چیزی شبیه این یکدست بودن همه چیز است.


............

عنوان از اچ جکسون براون

نظرات 9 + ارسال نظر
شیلان 6 آذر 1394 ساعت 21:52

آدم راستش زندگیش پر از تنهایی است. تنهاییش رنج است رنجی که از آن لذت میبرد....

از رنجی که میبریم.......
رفیقم

مجید مویدی 3 آذر 1394 ساعت 19:53

When I look at small things, I think I shall go on living: drops of rain, leather gloves shrunk by being wet...When I look at something too big, I want to die: the Diet Building, or a map of the world...

«Kōbō Abe, The Box Man»

........
برای رفیق ما شیوا.

این از همون لحظه هاییه که کم اوردم.
رفیق ممنونتم.همین

از همون اول که با سلین آشنا شدم، یه روز به سوخی به یکی از رفیقام که گفت "سلین"، گفتم "نه.. سلین نه، بگو حضرتِ سلین"
این لامصب بیش از حد خوبه شیوا جان. اون خطر کردنش، اون تا انتهای شب رفتنش منو کشته.
باز یه قطعه از "سفر..." برات آوردم. اینو یه مدت پیش که کتاب رو برای بار بیستم سی ا ورق می زدم نوشتم تو وبلاگ. امیدوارم بپسندی:
"""شاید همین است که آدم در زندگی دنبالش می گردد. فقط همین. یعنی دنبال بزرگترین غصه ی ممکن تا قبل از مردن، کاملا در قالب خودش جا بیفتد.
از آن غروب عزیمت سالها گذشته است. سال های فراوان... من نامه های زیادی به دیترویت و به هر آدرسی که یادم بود و هر جا که ممکن بود او را بشناسند و ردش را پیدا کنند نوشتم. ولی هرگز جوابی دستم نرسید. حالا دیگر خانه شان بسته است. این تمام چیزی ست که فهمیده ام. "مالی"ِ خوب، "مالی"ِ نازنین. اگر دستش به این نوشته های من برسد، دلم می خواهد بداند که احساسم نسبت به او عوض نشده، هنوز هم دوستش دارم و همیشه هم دوستش خواهم داشت، به روش خودم. دلم می خواهد بداند که هر وقت خواست در نان و آوارگی ام با من سهیم شود، می تواند اینجا بیاید.اگر دیگر زیبا نیست چه باک؟ کاریش خواهیم کرد! آنقدر زیبایی اش، آن زیبایی گرم و زنده اش را در دلم دارم که برای هر دوتامان و لااقل تا بیست سال دیگر، یعنی تا آخر کار بس است... .
(سفر به انتهای شب // لویی فردینان سلین)"""

متاسفم که نخوندمش.
اما عجب معرکه ست. انتخابهات معرکه هستن مجید ممنون.

از حرف زدن با تو و خوندنت لذت می برم شیوا. می دونی چیه، بعضی جاها، با بعشی ها، آدم خیلی می تونه خودش باشه؛ خسته، خسته، افتاده افتاده و خلاصه از این دست.. این شبیه همون چیزیه که تو بهش میگی "سطر بعد..".
تو و چند تا رفقای ندیده، از این قماشِ عزیز هستین.
به سلامتی

من به چیزای خوبی رسیدم مجید. این حرفات بوی شراب ناب میده. باور کن. میدونی چیه رفیق یه سری از ادما هستن که بیتابشون میشی نداریشون اما مال توهستن. اصلا قسم خوردن که تا ابد پشت تمام نبودنات و نفهمیدنات و نیومدنات باشن. وتحملت کنن وقتی به شدت غیرقابل تحمل میشی.

بعضی ها رو فقط تو کلمه ها باید آورد. اینجا حسابی بوی مستی میده رفیق. رفقای ندیده رو فقط باید توی سطرهای بعد جا کرد. و بسلامتیه دوستیشون پیک زد.
عزیزی رفیق.

""به این ترتیب روزهای بسیاری سپری شد. من کمی بهتر شده بودم، ولی به تدریج که هذیان و تبم در این رفاه از بین می رفت،کِرم ماجراجویی و بی احتیاطی های تازه دوباره به سراغم آمد و زود کارش را کرد.در 37 درجه، همه چیز دوباره کسالت بار و مبتذل می شود""
(سفر به انتهای شب/ حضرت سلین)

مجید عزیزم چقدر خوبه بودنت اینجا.
مثل اینکه یه پیک شراب مرغوب اورده باشی و بگی رفیق چه مرگته؟بعد من بگم هیچ و تو بگی خب. و من خیالم راحت شه که فهمیدی.
ممنون رفیق
خوبه که هستی مجید. ممنون از پیک شرابی که آوردی اینجا....بسلامتی

مژگان 21 آبان 1394 ساعت 19:52 http://cinemazendegi.blogsky.com/

مستی کارم را ساخته. اینها را چند شب پیش ،چند هفته پیش نوشتم. شاید هم بیشتر. بعد از یک دو سه پیک شراب مرغوب

:

علی 17 آبان 1394 ساعت 23:25

کاش هیچوقت عاشق یه مرد نمیشدی...

گفت آن چیز دگر نیست دگر... هیچ نگو....

علی 17 آبان 1394 ساعت 23:19

آدمهایی که زیاد خطر می کنند معمولا خالی ترند.
زنهایی که یکهو موی سرشان را کوتاه می کنند خطر می کنند. خطرناک می شوند. وهم آلود و پر رمز و راز می شوند

آدمهای خالی حرفهای درونیشان زیاد است. گوش نمیخواهند.خاک میخواهند.

سلام شیوا
فکر می کنم حالا که بی مرگ و زندگی چیزی نیست تا انتخابش کنیم، باید یاد بگیرییم بین این دو تا شنا کنیم. یا مثلا بین شون در نوسان باشیم. هم مرگ هم زندگی و در عین حال، نه مرگ نه زندگی... .
+ جایی که از فراموشی حرف زدی، یادِ اکسیر فراموشی افتادم.
باهات موافقم که اون کسی که اکسیر فراموشی رو انتخاب می کنی، شجاعه... داره با ترس بزرگی می جنگه و خطر میکنه.

سلام مجید.
بین مرگ و زندگی بی وزن است. خالی. واحد 21است.
ترس داره فراموشی.و خطرناکه.
ادمای خطرناک دوست داشتنی ترند.
ممنونم از بودنت.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.