زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

ازتنم بوی تند مادگی می آید و هزار برآمدگی بیهوده....


. وقتی به یک جایی به بعدها فکر میکنم چیزی مثل کسی چه می داند ها تلاشش را می کند از ریشه های جانم خودش را بالا بکشد و خودش را بیاندازد بیرون از تمام ماجراها. 



حقیقتش دست و دلم می لرزد وقت نوشتن از پوکه ی جامانده از علاقه ات. درست مثل شلیک گلوله بود و نخوردنش به هدف. خب این از ان یک چیزهایی و یک جاهایی نیست. من فکر میکنم حرام زاده ترینشان هم که باشی میدانی جای خالی گلوله ای که به تو اصابت نکرد را... درست خالی ترین جا... 



مادرم خیال برگشتن هم نداشته باشد میتوانم خودم را به آن راهی بزنم که از سمتش نمی آید. راستش من درست نمی دانم اینها اختیار است یا نمی دانم هرچیزی. فقط میدانم هوا که به خنکی بزند وقتش است زیرین ترین لباس را مثل وصله های جور و ناجور از خودت بکنی بیاندازی جلوی سگ. و بروی توی خالی ایوان از واق واق تمام ارگاسم های بیهوده به بی حالت ترین شکل شبیه زنانگی های بادکرده به ریش ناتمامی شهوتت بخندی. 



اصلا بگذار تمام شبهای کوتاه تابستانها با عربده های عصیان و درد  تمام شوند در پستانهای رسیده. اصلا بگذار  دو جفت چشم به دو جفت لب خیره بماند و عشق به گور پدرشان بخندد.



... حالا درست آمده ام به ابتدا این سطر وامانده. من فکر میکنم یک جاهایی از مغز سوراخ است. باید یک چیزهایی را فرو کرد در تباهی خالی بودنش. همان پوکه ی لعنتی است که از یک شلیک اشتباهی. خب می دانی من نمیتوانم یک چیزهای را درست تسریح کنم اما می دانم برای پر کردن سوراخهای عمیق مغز تنها قلم باید دل به ماجرا بدهد. نفرینت کند. دستمالی ات کند. دستت بیاندازد و ارضا نشده رهایت کند. خب این سگ مصب ذات خوبی دارد. خودش تنها میتواند برود تا کوفه و تشنه همه را برگرداند به آغاز هجرت. میتواند برود پیغمبر تمام دینها را صلیب به چنگ  به دار بیاویزد. میتواند نجات بخش بشریت باشد. 



حقیقتش فکر میکنم زمان تنگ تر این کش امدنهای گاه  بیگاه است. من بسیار با او بیگانه ام اما میدانم در یکی از همین بعدهای خاک گرفته توی سرازیری ام به رسوخ در هیچ مچ هم را میگیریم. خب میدانی زندگی پر از راه های متبرک است اما من به حرامزاده ها دل خوش ترم. پس میدانم دستم روزی بیشتر از اینها پیش خودم رو میشود. شاید هم رفتم... امدم ... و در معاشرت ناگهانی ام با ماورا فهمیدم جهان پر از انعکاس صدای مردی است که بسیار شبیه تو راه می رفت وقت رفتن. 



 



حالا بیا فاصله ی احتمالی ام را از خودت تخمین بزن...



. شیوا یک پوکه دارد در خالی چشمهایش... با سوراخهای جامانده در مغز.. و بسیار جهان را شکل پاهای تو میبیند وقتی که به رفتنت نرسید. بیشتر راهنماییت می کنم تصور کن هزار کلاغ روی درخت است. تو توی ایوانی ... صداهای شب بلندند. صدای سگ می آید. لخت مادرزاد ایستاده ای به مبارک باد تمام ان چیزهایی که می خواهند به گور پدرشان بخندند ... نه اصلا فاصله ی احتمالی را بینداز جلوی آفتاب خشک شود. بوی شاشیدن کسی می آید در آن. بگذار صادقانه بگویم... در من چیزهایی پا گرفته اند که به احتمال آمدن ختم نمی شود. من فقط زنده ام که دوست بدارم... لطفا حرامزاده ی بعدی....



.

نظرات 3 + ارسال نظر
مجید مویدی 27 شهریور 1394 ساعت 16:37

یه بار دیگه هم، تو یه خلسه ی وحشتناک، گفته بودم:
""آن غروب خزانی رفتن تو؛
هنوز
کاری از کلمات برنمی آید""
بعدا که اومدم بیرون تازه ملتفت شدم که چقدر شدید این حرف هم شهریم رو تکرار کردم.
منظورم همون شعریه که تو کامنت اول نوشتم
+ کلمه ها... ما مجبوریم بهشون چگ بزنیم. انگار کن تنها چیزایی هستن که برامون موندن

از خلسه های وحشتناک خوشم میاد.
هروقت توی این حال و هوا ها گیر افتادی بنویس رفیق. زیاد بنویس.
واینکه... ما باید پیامبران نسل خودمون باشیم. بی هیچ کتابی باید معجزه کنیم.
من فکر میکنم تنها کلمات مارو نجات میدن...

مجید مویدی 27 شهریور 1394 ساعت 16:34

قربونت رفیق جان؛ لطف داری
آره شیرازی :)
+ یه روزی گفته بودم:
""باز شعری از کنج تنهاییم
به سوی تو شلیک می شود؛
خدا کند مثلِ همیشه
خودت را کنار بکشی""

می دونی شیوا، این گلوله، احتمالا هیچ وقت بهش نمی خوره. اما آدمی که می دونه و کشیده که این گلوله چه زخم عمیقی درست می کنه، به خودش میکه کاش بازم بهت نخوره. هرچند خواسته باشه بهش بخوره

احتمالا هیچ وقت این گلوله ها به هدف اصابت نمیکنه.
اما زخم عمیقی به جا میذاره.
از شعرت خوشم اومد. افرین مجید

مجید مویدی 27 شهریور 1394 ساعت 16:17 http://majidmoayyedi.blogsky.com

به شعر حافظ شیراز می رقصند و می بازند//
سیه چشمان کَشمیری و ترکانِ سمرقندی
.
.
قلم را آن زبان نبود، که سرِ عشق گوید باز
ورای حدِ تقریر است، شرحِ آرزومندی

(گاهی وقتا این همشهری لعنتیم، چیزهایی که من خواستم بگم رو چند قرن قبل از من دزدیده و گفته. خواستم اینجا ازش کمک بگیرم)
+ بازم حرف دارم. الان میگم

عجب....
خوشا شیراز. پس شیرازی هستی رفیق.
حرف بزن رفیق.
منتظرم که بشنوم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.