زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

با غم انگیز ترین حالت انسان چه کنم...

 


آدمها از یک جایی به بعد هایشان زیاد است. مثلن اینکه از یک جایی به بعد قابهایشان خالی تر است. آدمهای قابهای خالیشان بی هلهله تر.. بی هیاهوتر.. بی ابهام تر...  از همین جاهاست که دست میبرند توی سطح زندگیشان و با یک چیزهایی حل میکنند تمامشان را. 


آنهایی که یک جاهایی به بعدشان زودتر شروع میشود معلق ترند. این ها دیرتر به خواب می روند.و زودتر برای اهدای عضوهای معمولیشان اقدام میکنند.  اینها آزادنه مرده اند. بی تعلق. بی حرف. بی هیچ آیه و نزولی....


فکر مبکنم حالا که وقت گفتن خیلی حرفها گذشته است بهتر است بنویسمشان. بهتر است با کاغذ عشقبازیهایم را از سر بگیرم. سگ قلبم را واردار به عوعوی خفیف عشق کنم که پاچه ی قلمم را بگیرد. خب از این جاهاست که آدم دچار بحران هایی غیر از خاور و میانه ی بی همه هیچش میشود. دچار بحران هایی که نه به نفت مربوط است نه هولوکاست نه قهوه خانه ی پر از دود جهان. و سهم کوچکی از زیر سیگاری بودنش.


آدم دچار میشود. دچار به شنیدن صداهای اضافی شب. دچار تهوع هایی بی دلیل. دچار بیگانگی. مسخ. اصلا رفتن از جلد عقاب به حقیقت بوفی کور. مثل حرکت بیهوده ی چشمهایش در قد کشیدن وقت برداشتن شرابی کهنه روی رف. خمیازه هایش در خماری مهرگیاه. چسبیدنش به جانی که میداند تمام شده است. در کوچه های خالی جهان سگی ولگرد شدنش. و در پی هر صدای دوری استخوان لیس زدنش. یا مثل یک قاطر از جان گذشته نان و لگد خوردنش. 


نمیدانم انگار تمام اینهاست و هیچ کدامش نیست. ادمی دچار است همیشه. از یک جایی به بعد آدمی از سقفی که از زمین بسیار دور مانده آویزان میشود. و به فریب هر پشتک انداختنی آن بالا جفتک می اندازد که نکند از قافله اش جا بماند. ما که باز مانده ی هیچ قوم و تباری نبوده ایم تکاملمان را جز به نجیبترین اسب جهان نمیتوانیم وصله بزنیم. یا حتی قاطر و سگ هم. اینها را گفتم که بگویم می دانم گریه های آدم موروثی تر از این حرفهاست. دلتنگی هایش هم. که باید یکی بیاید و در مغز استخوانهای سوخته ی جهان ذوبش کند. 


از تمام اینها که بگذریم راهمان دور است. و استخوانهای بسیاری را فرسنگها دورتر از ما انداخته است خدای دست دوزمان. برای لیسیدنش.


میخواهم بگویم از یک جایی به بعد دیگر فاصله ی زمین و آسمانی که از ان آویزان شده ای نه خوب است نه بد. مثل این است یکی بپرسد تا حالا زمین را از نزدیک دیده ای؟و تو بدانی از بندهای پوسیده اش جدا شده ای. بس که برفراز آسمانش خدایی نبود. وصلتی نبود این میان. حتی وصله ای. هرچه بود پیامبر بود که باخدایشان به وقت تمناهای سیب و گندم به داد آدم نرسیدند. و تو ندانی آمدنت به این زمین خوب بوده یا نه. اصلن خوب و بد بودنش به کارت می آید یانه.... 


از تمام این خزعبلات بگذریم. راستش دچار بودن آدمی یا حتی دچار شدنش از یک جاهایی از مغز آدم شروع می شود. از لبهایش حتی. وقتی طعم لبهایش بابوی الکل می آمیزد و نمیتوان تشخیص داد درست از کجا تا کجا کش آمده بود ماجرا. میدانی ... آدمها دچارند به زندگی. و فکر کن که ماهی کوچک .... دچار آبی دریای بی کران باشد.... 


حالا تو فکر کن در استخوانها و ریشه ها و همیشه های آدم کسی زندگی کند که دچار است. 


فکر کن آنکه دوست میداری به زیباترین و بی حالت ترین شکل ممکن دچار است.... 


لعنتی....


بیا برویم سطر بعد....


 


دلم میخواست آب بودم در زهدان مادرم.

چیزی خوابم را اشفته می کند. مثل سردردی خفیف وقت بودن با کسی که دوست می داری. مثل فکر مرگ در میان انبوه فکرهای خوب. چیزی خوابم را به هم می ریزد.یک در صد از احتمال اوفتادن هر اتفاقی را محاسبه می کنم. محاسبات دیگرم بهم میریزد. خوابم میپرد. دست میبرم و سطح آرزوهای این دهه ی بی وزنی از زندگی ام را توی دستم میگیرم.  به فردا فکر میکنم و می دانم زمان مثل تف کردن بعضی چیزها و تف نکردنشان معنی معینی ندارد. و یادم می آید محاسباتم را بر یک اساس محکم تر بنا کنم چون چیزهای زیادی در من زندگیشان تا به آخر نبود. 

اتاق را بغل میگیرم. ازکناره های در اتاق هی نور می آید و هی تصویر و هی صداهایی خفیف که نمیتوانند من را بیشتر از این بیدار کنند. دستم تو ی سطح آرزوهایم می لولد و یکباره می افتد پایین. دارم خودم را تصور می کنم توی  کالبدم.  و فکر می کنم طرح اندام یک  زن از بالا زیباتر است یا از کناره ها. تنهاییشان چطور؟  از بالا کوچکتر است یا بیهوده تر؟ 

چیزی خوابم را مثل رعد مثل برق بهم میریزد. و چشمهایم را میکوبم به سقف. به اشیا. به لبه های اجسام هندسی اتاق و به احتمال افتادن هر چیزی از لبه هایشان فکر میکنم. مثل اتفاقها از لبه های زندگی. احتمالهایم شکل وسیعی میشوند سرتاسر سقف. یکهو میریزند روی سرم. 

از این طرف به زندگی ام نگاه میکنم طرف دیگرم توی سیاهی است. حالا فکر میکنم طرح اندام زن از بالا به پهلو که بخوابد زیباتر است کمی. مادرم مثل خوابی کوتاه از ذهنم عبور میکند. خوب بود حالا دخترش را از بالا و به پهلو خوابیده می دید.  میخواهم بدانم چقدر دیگر در میانه های مرگ و زندگی جا هست برای آدمی. برای تا ته قورت دادن هرچیزی و قی کردن یکبارشان. مادرم باید یک چیزهایی را قبل از مرگ می دانست. اینکه از لای در اتاق به جز هوا و نور و تصویرهای کوتاه چیزهای بیشتری می آیند تو.  هی آدم و هی فکر کردن به اینکه چقدر وفادارشان بوده ام. هی آدم و هی فکر کردن به اینکه حالا درست کجای کالبد من زنده اند. هی آدم و هی کشیدن جسدشان از این شهر به ان شهر در تنم. بعضی از این هی ادمها ساده ترین شکل از تنم بودند و انگار نقشه ای را تا کرده باشی. انگار وطنت را تا کرده باشی.... تمامشان افتادند روی هم. تمامشان با تمام جزئیات و شهرهایشان. خب نمیدانم یک درصد از احتمال این اتفاق را محاسبه کرده ام یا نه اما احتمالن ما خواب عده ای دیگر هستیم. احتمال دنیاهای موازی. جهانهایی که همقد ما و پا به پای ما دارند می آیند و پیر میشوند. میخواهم بدانم شیوا در آن دنیای همجوار تا بحال خودش را از بالا دیده است. تنهاییش را چطور....

یادم می آید که ما احتمال کوچکی هستیم از یک اتفاق. احتمال کوچکی از ذره ها. و نتیجه ی حمله های اسپرم به تخمدان مادرهایمان. همین اندازه کوچک. با زیستی کوتاه. که درمیانه اش هزار آرزو برایت شکل میگیرد توی قالب های کوچک و بزرگ. که محاسبه ی احتمال رسیدن بهشان از نرسیدن بهشان بیهوده تر است. مادرم مثل خوابی کوتاه از چشمهام عبور میکند.

دلم میخواست همین حالا زندگی در زهدانش را بیاد بیاورم. لا اقل ان وقتها لوله ای من را به چیزی وصل کرده بود. لا اقل آن وقتها این اندازه بیهوده به نظر نمیرسیدم از بالا اگر کسی نگاه میکرد.


پ.ن: این ساده ترین احتمال زنده بودن است که زندگی اش می کنیم.


رفته ای اینک اما آیا.... اگر ندارد.


مامان...


تو دیگر برنمیگردی... قسم میخورم.

به رویاهایم سپرده ام منتظر یک مرگ طولانی باشند.

امید دارم اما...

که درختهای باغ بهشتت شکوفه داده باشند تا به حال....


تن های تنها...


 از یک جایی به بعد دستت به یک ماجراهایی آلوده است. تنت بیشتر. خب آدمیست دیگر. اتفاقی که سر در نمی آورد از زهدان مادرش. 


می آید پی لولیدن در گهواره اش. مکیدن پستانهای مادرش. خواب دیدن. خمیازه کشیدن.  می آید تا خودش را جاکند توی بساط دنیای خالی اش. پشتش هیچ نیست و همین خالی ته دلش را از همان هفت سالگی می لرزاند اما سعی میکند با گریه ماست مالیش کند. از همان هفت سالگی می داند تمام گلهای گل کوچیک پوچ است و توپش تهش میخورد به جدول کنار خیابان. به درخت همسایه ی بغلی. به شیشه ی خانه ها. تهش میخورد به ادمی همان حوالی.


راستش از همان بچگی می ترسد از خالی بودن جهان اما با گریه ماست مالی اش میکند. 


می آید که رفته باشد پی نخودهای سیاه هستی. پی بلعیدن تمام علفهایی که کشیده است روی اندیشه های فلسفی اش.


می آید که رفته باشد پی ضرب گرفتن روی میزها وقت حرفهای استاد دین و زندگی.


خالی تر از این هاست ادمی.که بیاید و نرود پی هر آوزی از دوردست.


.... می آید که برود پی چیدن علفهای هرز کائنات وقت نکاح دائمش با فلسفه ای نامطمئن از هستی و وجود.


می آید که دلهره ی هستی بخواند. که بیگانه شود. که مسخ شود. که یک قرن تنها باشد. که پوست بیاندازد. که تا دم در خانه ی خوب رویان برود. که در شاوشنگش رستگار شود. که در یکشنبه ای به غم انگیزی در خالی رابطه هایش بمیرد. ادمی از همان ابتدای علاقه اش می ترسد.اما با گریه ماست مالیش میکند.


می آید به طعنه ی بوف کور به آنسوی خالی جوی ها نیلوفر تعارف می کند. می آید در جلوه ی شور انگیزی از هدایت صادق شود. که در گلستان آتش ابراهیم، بکارت فروغ باشد. می آید آیدا باشد در آینه ای که شاملویش مرده است. می آید ... آنقدر می ماند تا اعتراف کند که دلش می خواهد برگردد به کودکی... باز می داند که از همان کودکیش خالی جهان را با گریه ماست مالی کرده است.


ادمی ساده تر اینهاست که در مسیر سبزش زنده بماند.که پی مالنا دوچرخه رکاب نزند تا خانه ای روی آب...


ادمی از همان وقت که توی کوچه ها هفت سنگ میریزد تنهاست. از همان وقتها که لباسش را خراب میکند میترسد و تنهاست. ادمی تنهاتر این است که بیگ بنگ را به خاطر آورد. می آید پی لولیدن توی ملافه ها. ادمی وقت عشقبازی و حال سگی بعد آن هم تنهاست. ادمی وقت تمام چله نشینی ها تنهاست. ادمی تنها دارد جان به در میبرد از تمام جنگهای تن به تنش. بی تعارف بگویم اعتراف میکنم حتی وقتی دکمه های پالتوم را وقت دویدن میبستم... همان وقتها که فهمیدم شخصیتم مثل همین دکمه های پالتوم است فهمیدم ادمی تنهاست. 


حالا هی خرناسه بکش. هی بخند. و هی توی مستی سیگار بگیران. در تمامش چیزی هست که نمیتوانی از آن جان به در ببری. در تمامش یک چیزی هست که بسیار مثل شوکران است. جانت را در بهترین نقطه ی ماجرا می گیرد. مثل شوکران.


ادمی از یک جایی به بعدش میفهمد روی دست خودش مانده است. اعتراف میکنم کش می آید توی شیشه های مغازه ها وقت دیدن جنس های دست هزارم. کش می آید توی چهار راهها. وقت قرمزها و سبزها. 


ادمی از یک جایی به بعد سقوط می کند. و بعد آن منتظر می ماند تا اتفاقهایش از لبه های زندگیش بیفتند یکی یکی. 


منتظر می ماند تا دام بعد. و دام بعد...."چند بار دامت را تهی یافتی...."


ادمی از یک جایی به بعد یک حرفهاییش میشود "کسی چه می داندها...."


از یک جایی به بعد به خواب نمی روی به خوابت می آیند....


ادمی از همان ابتدا از بیهودگیه جهان می ترسد اما با گریه ماست 

مالی اش میکند....


پ.ن:تکه ای از یک نوشته ی قدیمی. و پر از هراس و اشتباه.


تا حالا آسمونو برگردوندی؟؟؟

ننه م میگفت سر زا می مردی حلال بودی.

یه شبی که نصفه شبش تاریک تر بود گفتم ننه تا حالا اسمونو چرخوندی؟بعد خودتو از پنجره انداختی پایین؟دردت نمیگیره دیگه. انگاری سر زا مرده باشی. پاشد گفت ذلیل مرده با اون چشمای ورقلمبیدت نصفه شبی بازیت گرفته. نئشه ای باز پدر سگ.

گفتم نه. سرم گیج میره. ننه میخام برات یه خونه بگیرم  هزار متر. برات کلفت میگیرم ننه.بابای قرمساق ما کره خر پس انداخت که بشیم این نره خری که ببینیم ننه مون از صب تا شب میره سرکار واسه نون حلال... ما غیرت داریم ننه. گه تو کارو  بار آغام  ننه. ماغیرت داریم. ننه م انگاری تو این دنیا نباشه گفت برو بکپ میخوام بخوابم.  میخواستم برم بکپم که ننه م گفت عر عر نکنی . بابای پدر سگت درد قندشو به توم مالونده. تا صب توی مستراح بود بی پدر. آخرشم شاشید به این سگ دونیش. شب و نصفه شب لولید تو تن و دومن منه بی مادر و شاششو میکرد تو حلق مستراح.و تا صب نمی کپید. 

تو دیگه برو بکپ تخم جن.


ننه م که میخوابید میرفتم سر بندو بساطم و حسن کره رو از اونور دیفال میکشیدم اینورش و میگفتم چاق کن. حسن کره ...خب راسیتش کر که نبود. اونچیزایی که نمیخواستو نمیشنید. فهمیده بودم داره توله سگ بازی درمیاره. گوششو یه بار تو حیاط پیچوندم و گفتم ببین قرمساق منو آغام سیا بودیم که پسمون انداختن. یعنی اولش سیا کار بودیم بعد شدیم توله تو دل ننه هامون. تخم حروم مارو سگ نکن ارواح ننه ت. آوردمش پای بساط. تا بوق سگ اون چسبوند و ما کشیدیم. تا بوق سگ ما ملنگ شدیم و اون کر کر کرد. 

ننه م زابرا میشد و می اومد وسط حیاط و داد میزد ای خدا این کره خر چی بود افتاد تو دومن من.این مفنگی دوا خور هیچی ندار... تو تخم و ترکه ی اون مرتیکه ی الاغی. این نره خر کی عینهو سگ بیفته تو جوبا و خیابونا. بدبخت از گوشه ی دیفالام جمعت نمیکنن.تره به تخمش میره... ج...ا ک..ش به باباش...اینو همیشه بهم میگفت ننه م.

مشدی با اون پیژامه و رکابی می اومد تو ایون و ننه مونو فحش می داد که زنیکه ی دهنی چته هار شدی. مام میرفتیم دهنشو گل بگیریم که جونمون از نوک دماغمون ولش میکردی در میرفت. آجرای دیفالارم نمیتونستیم بگیریم تو مشت که بریم بالا و مرتیکه ی هیچی ندارو بزنیم به خاک. سرمون گیج میرفت ومی افتادیم کف حیاط و عینهو وزق چشامون میزد بیرون از کاسه و حسن کره از ترس اون بابای نره خرش میچسبید گوشه ی دیفال و با اون هیکل گندش همیشه خودشو خیس میکرد. 

ننه م میگفت از شما لندهورا آبی گرم نمیشه. صب میرفت و شب می اومد. حسن کره هروفت خمار میشدو دوا میخواست و عینهو سگ التماس میکرد. زار میزد. مادر مرده دلمو کباب میکرد. یاد خماری خودم می افتادم. میساختمش....

یه شب اومد گفت خمارم. گفتم بروالان وقتش نیست. گفتم بزار ننه م برگرده بخوابه بعد میسازمت حسن.

حسن کره ناله کرد. زار زد. التماس کرد. گفت نه. عینهو دیونه ها اومد سمتم. چسبوندم به دیفال حیاط و داد و بیداد کرد. گفتم لاکردار چه مرگته؟ میدمت لامصب. وایسا میدمت. حسن کره دیوونه شده بود. داد میزد هوار میکشید. گفت بی غیرت  دوا نده. ننه ت کجاست؟ میگن ننه ت خوب مالیه. بی غیرت اون بابای دیوثتم میدونست اصغری ننه تو میبره ته بازار  و بهش پول میده. میگن ننه ت تنش عینهو بلور سفیده. میگن تو سینه ش دوتا خال سیاه داره. هی گفت. هی گفت ... انقد گفت که چشام سیاهی رفت. خمار بودم. بدجور خمار...  از خماری افتادم وسط حیاط و هیچکی نبود ورم داره ببره توی سگ دونیه آغام.

ننه م اومد و هی شر شر آب میریخت رو تن و صورتم. گفت پاشو حرو زاده  پاشو تخم سگ خماری باز... 

سرم گیج میرفت. گفت نونتو بخور  پس نیفتی. حرومزاده ی بی پدر چت بود معدکه گرفتی باز؟ چکار اون مادر مرده داشتی؟ آخه این چی بود خدا انداختی تو دومنم.

 گفتم ننه میگم نون حلال که میگن اینه؟ با اون چشای چال رفتش زل زد بهم و گفت کدوم نون ؟

گفتم همین که انگاری میندازیش جلو قاطر.همینکه عینهو سگ سیاه تیکه اش می کنم و با آب میفرستمش بره این پایین مایینا. ننه ام هیچی نگفت. داد زدم د لامصب حلاله؟ گفت چی شده؟خماری باز لندهور؟ بپا رگت پاره نشه. دست کنی تو مستراحم تخم سگایی مث تو پیدا میشن. عر عر نکن بی غیرت. چشام پر خون بود. رفتم سمتش گفتم لامصب حلاله؟

د بگو حلاله؟ 

ننم رفت چسبید به دیفال و گف هوی چته؟دس به من بزنی جفت چشاتو از کاسه در میارم. گفتم ننه حلاله؟

دستم رو گلوش بود. د لامصب بگو دوتا خال نداری رو سینت. بگو حسن کره کره ی مشدی و زنشه نه تو .... ننه بگو لامصب تو نمیری ته بازار... ننه م سیاه شده بود. حرفم نمیزد. گفتم حلاله ننه؟بگو حلاله ننه.

ننه م دیگه لام تا کام حرف نزد. سیاه شده بود ننه م. دستامو از رو گلوش برداشتم. حرف نمیزد. ولش کردم بیفته کف اتاق.یکم ترسیدم. سرم گیج میرفت. گفتم پاشو ننه نونت حلاله. پاشو مارو سیا نکن. پاشو دردبه در. ننه م راس راسی حرف نمیزد. رفتم زدمش. تکون نخورد. 

یادمه رفتم تو حیاط و افتادم به جون خودم. که ننه م مرد. ننه م.... مشدی پرید تو ایون... همسایه ها داد میزدن منفگی باز خماری... داد زدم ننه م. ننه م. مشدی اومد و هولم داد و گف هوی چته یابو... عرعر چرا میکنی. گفتم مشدی ننه م.... حسن کره چسبیده بود به دیفال وپیژامه ش  خیس شده بود.گف حروم زاده چکار کردی؟ سرم گیج میرفت .

گفتم ننه م مرد. خودش مرد. من کاریش نکردم. خودش مرد. 

مشدی ننمو کول کرد آورد توی حیاط و گف اخه تخم حروم چکارش کردی... کشتیش بی ناموس. ننه م رو کول مشدی بود. یه چیز زرد از دهنش ریخته بود رو رکابی سفید مشدی. گفتم مشدی داره قی میکنه. زندس. گف برو یابو زهرآبه....

یادمه سرم گیج رفت. 


ننه م دیگه از مریض خونه برنگشت. یراست بردنش قبرستون. ...

راسیتش ننه م هیچوقت نگفت حلاله یا حلال نیست. 

ریختن سرم بردنم هلفدونی. تا میخوردم زدنم. هی میگفتن راستشو بگو... تنم میلرزید دوا میخواستم. ننه م نبود. دوا نبود.سرم گیج میرفت. راست چیو بگم بی ناموسا. راست کدومشو بگم.... حلال بود؟؟

اخه حلال بود ننه م بره با مشدی کره بسازه و من .... زدنم. تا میخوردم زدنم. خمار بودم... انقد جفتک زدم توی خماری که ننم اومد توخوابم. 

گفت ننه تا حالا آسمونو برگردوندی؟بعدش یکی هولت بده توش... گفتم ننه حلاله... کاشکی سرزا حلالم میکردی. ننه م تنش عینهو بلور بود دوتا خال سیاه روسینه هاش بود. 

بعدش بردنم مریض خونه. دست و پاهامو بستن. انگاری ننه م  بودم. دیگه رفتم قاطی  سگا و توله ها. رفتم قاطی قاتلای زنجیری. 

بعدش دیگه نفهمیدم نون ننه م حلال بود یا نه. ولی من میخوردمش. ....