زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

این بود زندگی....


حالا که باید بنویسم از من بند آمده است زندگی ام. تا خورده است. تایش می کنم. می اندازمش توی خرجین. به درد پالان خر می خورد. به درد عمه ی تنی ام میخورد.

حالا دیگر دیروز نیست تا یادم بیاید کی کجا بودم. شبش را چطور به صبح وصله کردم. خب یک جاهایی عمیق در آدم فرو می رود سوزنهای ماجرای صبح. وصله ها یکی در میان اند. به درد پالان خر هم نمی خورد. دیروز که هنوز امروز نشده بود داشتم به لهجه ام فکر میکردم. که اگر خدا هم عرب باشد پس فکر کردنهای من به خدا حکم والقران الحکیم خواندن دارد. نه که به چیزی پی برده باشم نه فقط یاد بادکنکی افتادم که بندش توی مشت ادم از بچگی عرق میکند تا هزار سالگی....

حالا حساب خیلی چیزهاروشن شده است. ادم دیگر پس نمی افتد از درد. درد می کشد. آروغ می زند و زیاد بخواهد به گ....ا نرود. می زاید. که علتش را با یک معلوم معلول زاییده باشد. خب چیزی از جایی کم نمیشود. یک دوره هایی هست که نمیدانم پس از قاعدگیست یا قبلش. همانوقتها ادم به فاک میرود. یک چیزهایی را با یک چیزهایی اشتباه می گیرد. یکهو میفهمد دارد سنگین میشود.

. بارکش خوبی میشود آدمی. یکهو میفهمد باید پالانش را در بیاورد. کره اش دارد کم کم لگد به بختش میزند زیر پوست شکمش. یکهو میفهمد چیزی را پس انداخته که شاید درست همین نبوده. یا نیارزد اصلن به تنها بزرگ شدنش. خب از اینجا به بعدش چیزی را از دو طرف سوراخ می کنند و می اندازند گردنت. میشود زندگی. شاید هم خواب باشد. شاید هم... نمیدانم. راستش از وقتی کم تر میخوابم فهمیدم اسمش خلسه است. یک ضربه ی کاری. میخورد توی مغز ادم. تازه به خودت که می آیی میفهمی نه مادر داری. نه مادر بزرگ. نه پدربزرگ.نه هیچ آشنایی که تنی به نظر بیاید. بهش عادت میکنی. ادمها برایت آشنا به نظر می رسند. هر روز آشنا تر. هر روز انچه به گردنت انداختند بزرگتر میشود. پر می شود از دلقک. پر می شود از نقاب های رنگ و وارنگ. پر میشود از ادمهای بزک شده. از دل لرزه. زمین لرزه. سگ لرزه. پر میشود از دوستیهای دوزاری. پر میشود از عشقهای دم دستی. خمیازه. خوابهای نامفهوم. ارتفاع های پریدن. چه می دانم. هرچه بزرگ میشود فاصله ات از ادمها بیشتر میشود. خودت می مانی و خودت. از یک جایی همه جایش را بوی قبرستان می گیرد. خب بوی بدی هم نیست. یک روز اما از خواب بیدار می شوی که می دانی وقتش نبود. سینه خیز میروی سمت خودت میبینی تمام تو شده است. درست اندازه ی تو. از خودت درش می آوری. بی هیچ فکری می اندازیش جلوی آفتاب. بوی شاشیدن کسی می آید در آن. به درد پالان خر می خورد فقط.

راستش از وقتی رفتنی شده ام زیاد خودم را نمیچپانم توی لحاف امنیت. مقیاسم خیلی بیشتر از اینها عوض شده. فکر می کنم از یک جاهایی باید تکه های آویزان خودت را جمع کنی و به سمت خودت پناه بیاوری. اصلن کمین نشسته باشی هم ترسی از رفتن صیاد نداری. خب میدانی ... تو خیلی چیزها را نمی دانی. و من مجبورم سایه ام را بیدار کنم. بیشتر کشش بیاورم روی دیوار. خب حالا دیگر چیزی که مثل جرمی زیبا به گردنمان آویخته ایم زندگی است نه هیچ چیز دیگری.


تمام.

من محالم، تو به ممکن شدنم فکر نکن....

. دیروز دمدمای غروب به این نتیجه رسیدم که باید بمیرم.

راستش به نفع مرگ است هرطور حسابش میکنم. خب چیزی که ما را از گله جدا میکند همین شاید باشد. یک اندیشه هایی هست که باید رویش را با علف پوشاند. اینطوری دین خودت را به گله ادا میکنی. خودت را هم با گله ببری چرا ... خودت را سیر کنی و برگردانی به آخور. تا صب با هزار دوز و کلک به خودت چشم بچرخانی. با سگ و گرگ هم هرطور طرحی بریزی. 

دارم خودم را قانع میکنم که نمیرد. شاید هنوز وقتش نباشد. خب زندگی پر از آروغ های خوشبختی و پیاز است. پس هر پیک ودکا و ویسکی ، پس هر آبگوشت.

خودم را میبرم توی ایوان از تمام اول شخص های مفرد خالی اش میکنم. میخواهم سرگیجه بگیرد. یک جا بیفتد زمین. میخواهم وقتی بلندش میکنم از من بپرسد شیوا معاهده ها در چه وضعیتی اند؟میخواهم بپرسد رژ قرمزم کجاست؟پالتوی زردم را میخواهم بپوشم. میخواهم بهانه ی لاک و دفتر نقاشی بگیرد. بهانه ی ه جیزی بگیرد غیر از مردن... اصلا میخواهم او ،این که هستم را ببرد جایی دفن کند. خلاص شود. 

دیروز دمدمای غروب فهمیدم صدای تنهایی ام امروز در می آید. اما توصیه کردم تا اطلاع ثانوی کتاب و روزنامه نخواند. تصمیم گرفتم که کمی از پشت شیشه ی اتاق با آسمان عشقبازی کند. خب این جور مواقع نمیتوانم کاری کنم برایش. شب و روزش را بهم میدوزم و مثل لحاف چهل تکه می اندازم رویش تا بخوابد. اما بلند بلند شعر می خواند.... از صدای گومپ گومپ شهر میترسد. از جاهای خالی توی خیابانها و تاکسی ها و اتوبوسها و قطارها... و کتابها میترسد. دوست دارم بغلش کنم بگویم شیوا... عزیزم... وزش ظلمت را می شنوی؟؟؟

شیوا لخت مادرزاد با اندام کشیده و استخوانیش میرود زیر دوش. آسمان ریسمان بافتنش زیر دوش... بی توجهی به اندام های زنانه و شهوت های بادکرده اش من را میترساند. بی اشتیاق به خودش نگاه می اندازد. یک وقتیهایی زیر لب چیزی هم می گوید که من نمیشنوم. خب راستش چشمهایش را هم دوست دارم. اما زیاد بهشان نگاه نمیکنم. احساس غربتش من را میترساند.      

شیوا دارد چیزی را قایم میکند که من ازآن میترسم. دیروز غروب موهایش را کوتاه کرد. کوتاه....

فهمیدم چیزی که هست بسیار دهشتناک تر از اینهاست. فردا می دانم من را سر هر قراری میبرد. نقاشی کشیدنش را دوست دارم. 

من این شیوا را با آنهمه سکوت دوست ندارم. بلند بلند سکوت می کند. اما معتقدم سرش به تنش می ارزد.  و یک روز مینشیند توی طیاره و هوا را هم میبرد زیر سوال....

ترجیح میدهم قرص خواب بخورم تا خواب باشم وقت مردنش. خب میدانی من گاهی دیوانه وار دوستش دارم. خصوصا وقتهایی که از پله های جایی پایین می آید. خوشم می آید از نازهای دخترانه اش. از سر به زیر انداختنش وقت عشوه هایش. من میدانم همین شیوای معمولی توی ایوان به تمام چیزی که نمیگوید اعتراف می کند. می دانم اعتقادی به کشیش ندارد. گاهی منتظرم خوابش بگیرد بروم بخوانمش.

دیشب نوشته بود  من محالم تو به ممکن شدنم فکر نکن.   فکر کنم خوابید وقتش است....


جای قایق در بندرگاه امن است، اما به مرور زمان کف اش خواهد پوسید....*

. ادم دروغگو است. خودش را دراز به دراز از این سوی بازارها و کافه ها برمیدارد و میبرد آنسوهای بی اعتباری وجود خودش. آدم می ترسد نکند پس تمام این رفت و آمدهای بی وقفه از لحظه ی بیداری تا سر روی بالش گذاشتن حقیقتی باشد. میترسد نکند نیارزد این همه دویدن و رنج و خستگی. خب حقیقتش هم این است که نمی ارزد. اما خب اگر میان زندگی و مرگ چیز دیگری برای انتخاب بود آدم همان را انتخاب میکرد. تا از شر رویاهای بهم بافته ی زندگی و سرگردانی کلاف به دست گرفتن و حقیقت بی معنی مرگ رهایی پیدا کند. آدم باید پاهایش را از یک جاهایی از زندگی بیرون بکشد. یک چیزهایی به قواره ی زندگی آدم نمی آید. یا زندگی را از یک جاهایی از جانش بیرون بکشد. پی نترسیدن از همه چیز می ترسد. امنیتش را به هر قیمت هر پوسیدنی حفظ می کند. امنیت خوب است. خوبیش ولی به هیچ کار آدم نمی آید. آدم باید خطر کند. خطر کردن خوب است. آدمهایی که زیاد خطر می کنند معمولا خالی ترند. من این آدمها را متبرک می دانم. فکر میکنم جرات بعضی خطرها را مادر آدم هم ندارد. راستش پاکیزه تر از کلمه ی مادر حتی خدا را هم نتوانستم بگویم. خب خدا هم بزدل است. از آدمهای امن که می روند می آیند تا شاخ نخوردند خوشم نمی آید. آدم باید خطر کند. خطر های عامیانه حتی. مثلا یک روز عصر ساعت پنج و نیم زل بزند به باران توی خیابان و هوای پر از مه پاییز و بفهمد چقدر دل کنده است از یک چیزهایی. این فهمیدنها خطرناکند. مثلا به حرفهای هدایت فکر کند که آدم درست حسابی باید توی چهل سالگی ریغ رحمت را سر بکشد. ترس برش دارد. آدم های خطرناک خالی ترند. خالی یعنی اینکه یک روز صبح تصمیم بگیرند فردا هیچ چیز را بیاد نیاورند. خالی یعنی اینکه یک وقتهایی تصمیم بگیرند یکی از هزاران آدم وجودشان را بکشند. خب آدم ترسو است. آدم راستش زندگیش پر از تنهایی است. تنهاییش رنج است رنجی که از آن لذت میبرد. 

...........................

مستی کارم را ساخته. اینها را چند شب پیش ،چند هفته پیش نوشتم. شاید هم بیشتر. بعد از یک دو سه پیک شراب مرغوب. 


اضافه می کنم :  زنهایی که یکهو موی سرشان را کوتاه می کنند خطر می کنند. خطرناک می شوند. وهم آلود و پر رمز و راز می شوند. این زنها یک جور بدی خالی شده اند. احساس می کنم جزوشان شده ام. حس تلخی است. 

.....................

این یک پی نوست اعترافی است: 

از وقتی آمده ام توی خانه ی جدید فکر میکنم روزها دستکاری میشوند. فکر میکنم پدیده ای به اسم خدا دست از کارم شسته. 

امور کوچک و جزئی زندگیم را با همین دو دست استخوانی و "سیمانی"رتق و فتق می کنم. اهمیت نمی دهم چند شب است بدون هیچ فکری می خوابم. راستش عکس میگیرم. اما دلم با هر شات یکهو خالی میشود. خب چهره ی زندگی عبوس تر شده است.سردتر انگار.  کتاب می خوانم به آهستگی. عجله ای ندارم آهستگی را تمام کنم. کوندرا که خدا نیست خشمش بگیرد. اهمیت نمیدهم چقدر دیر میرسم پشت میزم. از وقتی این حس های نا مربوط پایشان توی زندگیم باز شده یک صدایی توی سرم بلند تر شده. مثل یک شکم خالی صدای بلندی دارد سرم. تنم. مغزم. مدام میخواهم تشخیص بدهم صادق ترین حسم در طول روز کدام بوده. گاهی خودم را محاکمه می کنم. از وقتی خانه ام را عوض کرده ام بیشتر احساس خطر میکنم. خطر را دوست دارم. 

بعضی فهمیدنها خطر ناکند. 

زندگی ام به طرز عجیبی یکدست شده. من از امنیت میترسم. احساس می کنم پوسیدن چیزی شبیه این یکدست بودن همه چیز است.


............

عنوان از اچ جکسون براون

وسوسه، در انزوا قوی تر است....


همیشه فکر میکنم هرجا که میرسم زندگی درست همانجا تمام شده است. آنجا دیگر نه می توانم به خودم خرده بگیرم نه به کسی. مینشینم پشت مانیتور و خزعبلات مینویسم و خوش شانس اگر باشم یک عده می آیند و از پشت همین مانیتور برایم دست تکان می دهند و من سعی میکنم فراموش کنم کجای کار دقیقا می لنگد. خوش شانستر اگر باشم با چهارتایشان دوست می شوم و بعد هی نیچه و دکارت و کافکار را از آن طرف پریشانی هایشان می کوبیم این سوی زندگی آرام و قرار نگرفته شان. کم کم شروع به یورش می کنیم. به تمام هم حمله میکنیم دست میبریم توی ته مانده های ذهنمان و خروار خروار کلمه بیرون می آوریم. راسیتش کار به جاهای باریک میکشد همان پشت مشت های مانیتور. حرفها از معمولی خارج   میشود از بنفش کمرنگ به بنفش کبود میرسد کم کم زرد میشود و نقطه سر خط.                           

فکر میکنم خوش شانس اگر باشیم تهش میرسیم به اینکه هردو از یک آخور علف میخوریم.  


پشت این مانیتورها خوب است. جای دنجی ست تا باور کنیم هنوز به آن شدت نپوسیده ایم. عکس میچسبانبم به اینستاگرام... به تلگرام... به بی صاحاب ترین گرام های ممکن و انگشت سبابه را از آن دور ها می مکیم. تهش ترسیده ایم خب اما کی جرات دارد این نوع جامانده ی زندگی را به روی خودش بیاورد. می رود توی خانه ای مدرن با بوهایی آشنا. چای میخورد اگر کمی هوایش پس باشد قهوه و کم کم پی به کار غریزه میبرد. شام میخورد. مشروب را باهزار مزه ی لعنتی فرو می دهد و تهش بالا اگر نیاورد کار به جفتک زدن توی رختخواب می رسد. خب اینها درد ندارند اما ملال آورند. اولی و دومی و سومی اش کارت را نمی سازد مثل آن نوع مرغوب سیگار است که میگفتند باید تا آخرین دانه اش را بکشی. خب درد ندارد اما ملال آور است. حساب کن فکر کنی رسیده ای و زندگی درست همانجا تمام شده است. 

هرز می روی. میپیچی پای نایاب ترین ساقه ها و خشک میشوی توی فصلهای بی اعتبارشان. کم کم شکل پیچک می شوی. از آن پیچکهای چسبنده. از هیچ ساقه و دیواری کنده نمیشوی. شانس اگر بیاوری سمی نمی شوی.کم کم ساقه های نایاب جایشان را به هر دیواری می دهند. درد که ندارد نه.... ملال آور است. 

کم کم ازشان میترسی اما میچسبی به تمامشان. شکلت شبیه پیچک شده است." خطا نمی روی. راهت را رفته ای فقط".                                             

من کم کم دارم به شکل وحشیانه ای آدم میشوم. شاید هم دارم راهم را می روم. خب همیشه فکر میکنم پناه بردن به تخت و کتابها و فیلمها چیزی از عمق شریف نبودنم کم میکند. راستش بدترین نوع شرافت این است که ندانی مادرت درست تو را شناخته است یانه..... تنت می لرزد که نکند داری دروغ می گویی.... با خودت. با ان کسی که توی آینه به هم زل می زنید. دیروز باران می بارید. صدایم از صبح گرفته بود. داشتم راهم را می رفتم. یک بو.... یک خاطره یک خانه.... می دانستم باران تندتر از اینها هم می کوبد اما لباس پوسیدم و رفتم. صدایم گرفته بود آدمها طبق معمول توی سکوتهای طولانیشان همدیگر را نگاه میکردند و نگاه از هم می دزدیدند. من اما راه خودم را می رفتم. تهش چسبیدن بود. یک بوهایی را نمیتوانی زیر دوش از پوستت جدا کنی. یک بوهایی توی دماغت بزرگ میشوند و تربیت شده اند برای تداعی گه کاریهایی که تمام نمیشوند. تمامت نمی کنند. دیروز من میدانستم درد ندارم اما زندگی ام بسیار ملال آور بود. چیزی از لای استخوانهایم داشت میریخت روی زمین. شبیه .... شبیه... به خدا قسم اگر بدانم شبیه چی بود. فروریختن بود. انگار یکهو پوکی استخوان بگیری. 

یک بوهایی از یک جایی موی دماغت می شوند. لباس تنت می کنند. میبرندت زیر باران و می برندت دم در خانه ای که خالی است توی تهرانی با آن همه آدم.

واحد21.... لطفا کمی ودکای مرغوب. واحد 21لطفا بغلم کن. جفتک نمی اندازیم. سه گانه های لعنتی کشیلوفسکی را توی هزار تردید و بو و دود میبینیم. این شهر پر از واحدهای 21است.پر از ساقه های سمی که چسبیدن به هرکدامشان من را ناکار کرد. بعضی هاشان را از ریشه که میبریدم خودم خشک میشدم. 

واحد 21 خالی است. یاد داستانهای پر از قهرمان و تاریک می افتی. برمیگری.توی راه به رهایی خودت فکر میکنی. نفس عمیق میکشی و میبینی درد نمیکنی. اما باران که می کوبد آدمها هراسشان از هم بیشتر است. به تخت میرسی و کتاب و مانیتوری که خوش شانس اگر باشی کسی تا ته ات را می خواند. 

حقیقتش هر روز بیشتر حس میکنم هرجا که میرسم زندگی درست از همانجا قطع شده است....




تا نمیدانم آن کجای فراموشی...


به خانه ام برمیگردم.

به چرکنویس دفترم....



.....................

دوستان جانم نبودنمو ببخشید. ببخشید که کمم. 

برمیگردم... نمی دانم آن کجای فراموشی..