زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...
زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

زیرِ دنــــــــده هایِ چــــــــرخ

به مادرم گفتم دیگر تمام شد...

حالم خوب است...خسته نیستم... فقط خوابم نمی برد....


فکر میکنم نداشتنت دلیل محکمی است برای صلح با خاورمیانه. مثلا نداشتنت میتواند آخرین بحران آدمیزاد دوپا باشد توی قحطی شرف. حالا اگر آمده باشی هم چیزی به ماجرای من اضافه نکردی. اما چیزهای زیادی را از خودت به نفع من کم کرده ای. ادامه می دهم.... تصحیح میکنم تو تنها تکه ای از جنینی هستی که توی زهدان مادر مرا تشخیص نداد. حالا هزار آزمایش دی ان ای هم سواد اثبات این ارتباط مخفیانه را ندارد.


لعنتی تو هیچ نسبتی بامن نداری...

چقدر دیگر باید به تو فکر کنم تا کوتاه بیایم از خودم. از تو.

اگه دستام خالی باشه.....

.


. گاهی تنها خودم پی به عشق میبرم.

زندگی ام انفرادی تر شده است از وقتی آمدم توی اجتماع آدمها و ماشین بازی ها و خاله بازیهایشان.

انفرادی تر سر به کوه میزنم. راستش گاهی انفرادی تر سرم را شلوغ می کنم. خب گفتن یک چیزهایی ضرورت ندار اما عجالتا همین دست کم ها خوب است. مثلا اینکه دست کم کمتر آدمها را می شناسی. کمتر نزدیک رویا های دور و درازشان می شوی. کمتر غنایم  جنگ های زندگیشان را به رخ خالی زندگیت می       کشند. دست کمش این است که کمتر میفهمی دلت کجای کار گیر تر است. یا کجای ماجرا باید دست به کار مردن شوی. راستش من فکر میکنم راه درازی هست همین حوالی که توی مسیرش اگر بیفتی موش حقیر مرگ کارت را می سازد. توی مسیرش هم اگر نیفتی موریانه ی سمج زندگی تا ته ت را خورده است. اما دست کم تمام اینها این است که آمده ای دوست بداری. آمده ای هوا بخوری مثلا. آمده ای یکی مثل خودت را با هر دوز و کلکی که شده بچسبانی به جان زندگی تاخورده ات. 

لذت انفرادی فکر کردن خوب است. انفرادی غذا خوردن. انفرادی میوه پوست گرفتن. انفرادی پی به عشق بردن.... این آخری کمی به جان می ماسد. راستش بارها نفرینش هم کرده ام. دل آدم از خیلی تب و تاب ها می افتد خود به خود. کمتر هیاهای شهر توی گوشت فرو می رود. میشوی بنده ی نافرمان خودت. کار به جایی هم نمیبری اما دست کمش این است که گیر افتاده ای جایی بین هوا و زمین. سرزنشم اگر نکنی ادامه اش را می گویم. همین زمین و هوای از هم تفکیک نشده گاهی تمام جانت را له می کند. بیا برویم سطر بعد. من از این سطر میترسم. 

خب می دانی.... این سطر هوایش بارانی تر است. اعتراف می کنم چیزهایی که به یاد دارم هم انفرادی است. انفرادی عشق را به دیوار خانه می کوبم. انفرادی با شهوتم هم کلام میشوم. انفرادی به نتیجه میرسم. انفرادی ایوان را تا ته ماجراهایش خیره خیره جستجو میکنم. گاهی یادم می رود آمده بودم چکار کنم خالی ایوان را اما چیزعجیبی که از خالی وحشی اش به یادم دارم این است که خالیه او هم انفرادی به آدم حمله می کند. تک و تنها و تو دلت می سوزد کجای کار دقیقا لنگ می زند. 

گاهی جوابت از خود ایوان وحشی تر است.

خب عزیزم من نمیدانم چیزهایی که می نویسم تاکجایش انفرادی است اما می دانم ادامه اش توی سطر بعد است.

. اصلا انگار کن من از این سطر به سطر بعد پناهنده می شوم تا اینکه یک جایی اقامت بگیرم.

نمی دانم. مسکن آدمی... اصلا آنجا که خانه اش نیست اما آشیانه اش است چقدر انفرادی است اما تاب پرواز بیتابت می کند. 

گاهی لب آن بامی که مینشینی درست ترین جا برای پریدن است.

گاهی مجبوری به شکلی غیر قابل تصور دمار از روزگارت در بیاوری تا بتوانی بنویسی. انفرادی.

حالا فکر کن سلول است. گاهی مجبوری به حرکت سوسکی نگاه کنی و با خنده ای زهر آلود در کمین نشستنش را به روی خودت نیاوری. فکر کن سلول انفرادیت را روزی هزار بار تنها شش قدم بتوانی بپیمایی. هفتمین قدم انفرادی  وقت پروازت میشود.


حالا فکر کن من انفرادی به سطر بعد رفته باشم.

نه جان من.... 

من بسیار در هم کوفته تر از آنم که نوشتن را کنار بگذارم. و تو بسیار شریف تر از آنی که در سطرهای من جا شوی....


فکر نمیکنم عنوان داشتن یا نداشتنش فرقی کند، خودش هم می داند موقت است.

چیز عزیزی را جا گذاشته ام توی بلاگفا. 

باورم نمیشود با اینهمه تکنولوژی نتوانم از دل بلاگفا بیرونش بکشم. خیلی دلم میخواهد بلاگفا در حد یک روز یک ساعت یا یک دقیقه دوباره به حالت عادی برگردد و بعد برود پی کارش.

باور کن درکش برای خودم هم سخت است.  گاهی درست وقت دیدن کور میشوی. گاهی درست وقتی بینایی ات را به دست می آوری حنجره ات زخمی می شود. درست وقتی میتوانی حرف بزنی چیزی باقی نیست از هیچ یک. 

بلاگفای عزیز و بی رحم لطفا در حد یک ساعت حالت خوب شود من چیز ارزشمندی در دلت دارم. باید به سلامت پسش بیاورم. 


حال گنگ و بی حوصله و سخت مضحکی دارم.

ازتنم بوی تند مادگی می آید و هزار برآمدگی بیهوده....


. وقتی به یک جایی به بعدها فکر میکنم چیزی مثل کسی چه می داند ها تلاشش را می کند از ریشه های جانم خودش را بالا بکشد و خودش را بیاندازد بیرون از تمام ماجراها. 



حقیقتش دست و دلم می لرزد وقت نوشتن از پوکه ی جامانده از علاقه ات. درست مثل شلیک گلوله بود و نخوردنش به هدف. خب این از ان یک چیزهایی و یک جاهایی نیست. من فکر میکنم حرام زاده ترینشان هم که باشی میدانی جای خالی گلوله ای که به تو اصابت نکرد را... درست خالی ترین جا... 



مادرم خیال برگشتن هم نداشته باشد میتوانم خودم را به آن راهی بزنم که از سمتش نمی آید. راستش من درست نمی دانم اینها اختیار است یا نمی دانم هرچیزی. فقط میدانم هوا که به خنکی بزند وقتش است زیرین ترین لباس را مثل وصله های جور و ناجور از خودت بکنی بیاندازی جلوی سگ. و بروی توی خالی ایوان از واق واق تمام ارگاسم های بیهوده به بی حالت ترین شکل شبیه زنانگی های بادکرده به ریش ناتمامی شهوتت بخندی. 



اصلا بگذار تمام شبهای کوتاه تابستانها با عربده های عصیان و درد  تمام شوند در پستانهای رسیده. اصلا بگذار  دو جفت چشم به دو جفت لب خیره بماند و عشق به گور پدرشان بخندد.



... حالا درست آمده ام به ابتدا این سطر وامانده. من فکر میکنم یک جاهایی از مغز سوراخ است. باید یک چیزهایی را فرو کرد در تباهی خالی بودنش. همان پوکه ی لعنتی است که از یک شلیک اشتباهی. خب می دانی من نمیتوانم یک چیزهای را درست تسریح کنم اما می دانم برای پر کردن سوراخهای عمیق مغز تنها قلم باید دل به ماجرا بدهد. نفرینت کند. دستمالی ات کند. دستت بیاندازد و ارضا نشده رهایت کند. خب این سگ مصب ذات خوبی دارد. خودش تنها میتواند برود تا کوفه و تشنه همه را برگرداند به آغاز هجرت. میتواند برود پیغمبر تمام دینها را صلیب به چنگ  به دار بیاویزد. میتواند نجات بخش بشریت باشد. 



حقیقتش فکر میکنم زمان تنگ تر این کش امدنهای گاه  بیگاه است. من بسیار با او بیگانه ام اما میدانم در یکی از همین بعدهای خاک گرفته توی سرازیری ام به رسوخ در هیچ مچ هم را میگیریم. خب میدانی زندگی پر از راه های متبرک است اما من به حرامزاده ها دل خوش ترم. پس میدانم دستم روزی بیشتر از اینها پیش خودم رو میشود. شاید هم رفتم... امدم ... و در معاشرت ناگهانی ام با ماورا فهمیدم جهان پر از انعکاس صدای مردی است که بسیار شبیه تو راه می رفت وقت رفتن. 



 



حالا بیا فاصله ی احتمالی ام را از خودت تخمین بزن...



. شیوا یک پوکه دارد در خالی چشمهایش... با سوراخهای جامانده در مغز.. و بسیار جهان را شکل پاهای تو میبیند وقتی که به رفتنت نرسید. بیشتر راهنماییت می کنم تصور کن هزار کلاغ روی درخت است. تو توی ایوانی ... صداهای شب بلندند. صدای سگ می آید. لخت مادرزاد ایستاده ای به مبارک باد تمام ان چیزهایی که می خواهند به گور پدرشان بخندند ... نه اصلا فاصله ی احتمالی را بینداز جلوی آفتاب خشک شود. بوی شاشیدن کسی می آید در آن. بگذار صادقانه بگویم... در من چیزهایی پا گرفته اند که به احتمال آمدن ختم نمی شود. من فقط زنده ام که دوست بدارم... لطفا حرامزاده ی بعدی....



.

مثل یک حقیقت رفته به باد....


.... به حقیقتش نمی ارزید... حتی به دروغش. اما در من بود.  


تا حالا عاشق شدی؟


به اندازه ی موهای سرم...


خب چی شد؟


هیچی دیگه تموم شد. 


مگه عشق تموم میشه؟


بستگی داره تعریفت از عشق چی باشه....


خودم را به دیوار نزدیک میکنم. میخواهم آخرین جمله ام یادش بماند.


یاد همه بماند.


عشق به واقعیتش نیارزید.


زیادی بودنش هم چسبید به جان ما. راستش صریحترین حقیقت ممکن بود که نمی ارزید به نزدیک شدن. به خو گرفتن... ادم را گیر می اندازد با خودش. انگار یک جهان با تمام فوق العادگیش را با تو به تخمدان مادرت فرستاده باشند. و از تو بخواهند بی کم و کاست پسش بیاوری. و در برگرداندنش هیچ جای تنت زخمی نشده باشد. 


راستش لاشه ات را تکه تکه میکند. میخواهی وفادار بمانی. وفادار به خودت. به عهد برگرداندن. اما تکه ای. میخواهی کسی تکه هایت را باهم نبیند. اما هرتکه ات آغشته به سم مهلک خودش است. تو میخواهی وفادار بمانی. 


می دانی... حالا دیگر عشق دست به دست تنت را هول داده پی آب و تاب خودش. تو وفادار می مانی. وفادار به خودت. اما سمی. یک سمی وفادار. 


بیا روراست تر باشیم. اعتراف میکنم خاله بازی ام گرفته. مثلا باران ببارد و بخواهیم تا ته دنیا مرد و زن باشیم. عشق همینش خوب است. با تمام وجودش در تو می ریزد. ناکارت می کند. کشنده ات میکند. میشوی عشوه های ارزان. میشوی قدیسه ای که وقتش رسیده مادر بشود.


 می دانی عزیزم.... من رو راست بوده ام . اما گاهی تمامش دروغ بود. اصلا زن میشوی دهان به دهان بچرخی. گاهی نامت. گاهی لبهایت. گاهی... بیا رو راست تر باشیم. اصلا برویم سطر بعد.


 


راستش فهمیدن یک چیزهایی مثل جویدن آدامس بود. مثل انداختن روسری روی موهایم.مثل آویختن پرده ای روی اندامهایم. خیال ندارم  بیش از اینها اعتراف کنم اما یک وقتهایی یک حرفهایی از تنم جدا می شوند. اعتراف می کنم باید بزایمشان. دردم میگیرد نصفی شبی و سعی می کنم بیشتر ایمان بیاورم به اینک آخرالزمان.... خودم را می اندازم توی آبهای ممکن  و مجبورم حقیقتی را پنهان کنم. سعی می کنم از ناف ببرمشان. شب که نیمه ی خالی اش پر تر می شود میفهمم سقط شده اند. اعتراف می کنم علاقه هایم را باعشق اشتباه گرفتم. اعتراف می کنم گاهی آنقدر منتظر می مانم پی خبری که خنده ام می گیرد با لکنتی طولانی. اعتراف می کنم نمی ارزید دلبرکان غمگین را به صلابه ی وجودم کشیدن. حتی نیارزید به کشتن خودم پای بی اعتبارترینشان. حتی نیارزید به سوزاندنم با هیزمهای خیس. میخواستم ژاندارک باشم. فرانسه اما اسیرتر بود. می خواستم قدیس باشم چشمها ولبهایم ولی پای تمامش را برید. می خواستم به شرط وجدان هرزگی کنم. بدتر شد... 


میخواستم شریف باشم اما بسیار سمی تر از اینها بود تکه هایم. 


راستش گاهی فکر می کنم گوش دادن به صدای جیرجیرک توی فرورفتن کفشهایت در زمینی پر از درخت و برگ.... گاهی اصلا گوش دادن به صدای جیرجیرک خوب است. 


فکر می کنم باید بیاندازندم توی چمدان. اصلا ببرندم وسط بساط خنزر پنزری تا به حقیقتش بیارزد. 


فکر میکنم گاهی با تمامم روبه روی عشق ایستاده ام. اما تمامم. خالی. تمام. خودم را کش می آورم تا دستم به شرابها برسد. بعدش بروم آن سوی جوی تا نیلوفر برقصانم در باد. 


می دانی خب گفتن یک چیزهایی نفست را بند می آورد. مثلا اینکه چیزی برباد رفته است. کاش روسری بود. کاش آبرو بود. کاش سایه بود. 


چیزی بر باد رفته است که به حقیقتش نمی ارزید.


بیا برویم سطر بعد. سعی میکنم تمام نت های این تن لعنتی را از بربشوم. اما نمی شود. سعی می کنم خودم را از حلقوم خودم بکشم بیرون. یک گلوله حرامش کنم و بگذارم زیر همین باران خیس تر از همیشه اش بمیرد. اما مثل جویدن آدامس بیهوده است. 


بیا برویم سطر بعد لطفا. 


دلم میخواست توی ایوان روی بند لباس های ممنوعه می چیدم مدام. یا مثلا لخت بایستم به خاموشی چراغها و رابطه ها خیره شوم. و بدانم باران می بارد و "ما تا فرصت سلامی دیگر...."


بگذریم. 


                                                                کاش در جهنم کسی می سوختم.


 


..